👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 44
بالاخره راهروی تنگ و باریک تمام شد و آفتاب مستقیم به چشم هایش تابید، با همان قدم های آرام پا به فضای هوا خوری گذاشت که دور تا دورش را با دیواری بلند حصار کشیده بودند.
چشم چرخاند و با دیدن پیرمرد به سمتش رفت. پیرمرد با دیدنش لبخندی زد و به کنارش اشاره کرد.
بی هیچ حرفی کنار پیرمرد نشست و پیرمرد با سخاوت احوالش را پرسید:
- حال چطوره پسرم؟ زخمات بهتره؟
به آرامی جواب داد:
- آره، ممنون.
پیرمرد روی شانه اش زد و با خنده گفت: «چه عجب از اون دخمه بیرون زدی!»
- حوصله ام سر رفته بود، اومدم یه هوایی بخورم.
- خوب کردی! آدم تو اون اتاقکا افسردگی می گیره. در تعجبم تو چطور از اون جا تکون نمی خوری. اصلا وقتی تنهایی، می شینی چی کار می کنی اون جا؟
دست هایش از جیب های شلوار گرم کنش بیرون آورد و آه پر دردی کشید.
- می شینم فکر می کنم کجای راه رو اشتباه رفتم که نتیجه اش شد این؟ کجا پا کج گذاشتم که خدا این طوری داره تنبیه ام می کنه؟
به چشم های پر آرامش پیرمرد زل زد و با صدایی که بغض گیربانش را گرفته بود و پر از اندوهی تلخ بود، ادامه داد:
- من زندگی خوبی داشتم حاجی! یه زن خوب، یه برادر موفق، برای همه اش هم تلاش کردم، جون کندم، زحمت کشیدم. الان نمی دونم این مجازات کدوم گناه انجام نداده امه؟
پیرمرد چند بار آرام و ملایم روی شانه اش کوبید.
- این مجازات نیست، تنبیه نیست!
- پس چیه؟
- امتحانیه که خدا داره ازت می گیره.
طوفان پیشانی داغش را با کف دو دستش ماساژ داد و در همان حین با عجز گفت: «دارم آتیش می گیرم، پر از عذابم، تو دوزخ گیر کردم، این چه امتحانیه که داره این طور می سوزنتم؟»
- صبور باش! خدا به بند هایی که دوست داره، بیشتر سخت می گیره. شاید سخت تر از این امتحانا رو هم ازت بگیره.
از جمله ی آخر پیرمرد، پوزخند بی رمقی روی لبش نشست.
- سخت تر و بدتر از این امتحان دیگه وجود نداره، چیزی ندارم که خدا باهاش امتحانم کنه!
پیرمرد با دست های لرزان زانویش را فشرد.
- هنوز چیزای زیادی داری که باید برای از دست ندادنشون بجنگی. این ناامیدی برای چیه؟
- ناامید نیستم ولی رمقی برای ادامه دادن ندارم. خسته ام! کم آوردم.
پیرمرد بازویش را به سمت خود کشید و سرش طوفان را در آغوش بی جانش گرفت. آرامشی که طوفان از این آغوش می گرفت، مثال زدنی نبود!
پیرمرد آرام و زمزمه وار آیت الکرسی را زیر گوشش خواند:
- الله لا الٰهه الا هوالحی القیوم...
چشم هایش را بست بود و بی توجه به نگاه دیگران، از آغوش پیرمرد که بوی پدری را می داد که سال ها نداشتش، لذت می برد و گوش سپرده بود به کلام معجزه گر پیرمرد.
پیرمرد دعایش را که تمام کرد، با صدایی که می لرزید، گفت: «یه پسر داشتم به رشیدی تو! یه محل سرش قسم می خوردن، اهل دروغ و دغل نبود و نون بازوی خودش رو می خورد.»
پیرمرد که ادامه دادن سختش بود، مکث کرد و طوفان می توانست سرنوشت پسر را حدس بزند!
پیرمرد به سختی ادامه داد:
- تازه با دختر همسایه امون نامزده کرده بود، یه روز اومد پیشم و گفت که تصمیم گرفته بره مدافع حرم شه، ازم حلالیت خواست. مادرش وقتی فهمید، بی تابی کرد، زنشم بدتر از اون! ولی رفت، می گفت دین داره، این زندگی راحت و این امنیتی که داره یه دینه تو گردنش و باید اداش کنه. بالاخره رفت و پنجاه روز نشده خبر شهادت رو آوردن! دینش رو ادا کرد و چند تا استخون سوخته شد سهم ما از پسرمون!
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۶