👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 186
کاخ عظیم، زیبا و بی نظ یر رافائل ه ریسون چیزی بود که میتوانست دختری چون باران را به سادگی مجذوب کند. کاخ در میان دریاچهای مصنوعی بنا شده بود و برای رسیدن به آن میبایست از روی پلی زیبا و شگفت انگ یز عبور م یکردند. کیان تمام حواسش به چیزهایی بود که از طر یق گوشی کوچک داخل گوشش از محافظین می شنید و بازویش را در اختیار باران گذاشته بود. دخترک در حال تماشای اطراف و مناظر سرسبز اطراف رودخانه بی هوا از او آویزان شده بود. افراد شرکت کننده در مهمانی حدود ۱۰۰ نفر از ثروتمندترین افراد به انضمام همراهانشان بودند .در میان جمع هیچ فرد مجردی به چشم نمی خورد به جز اینکه در ابتدای ورود با یکی از ز یباترین دخترانی که صاحب مجلس در اختیارش میگذاشت همراه میشد. وقتی همه کاملا ا روی پل رسیده بودند صدای موسیقی ملایم و روح نوازی از هر طرف به گوش رسید و همراه با آن رقص بی نظیر فوارهها در سرتاسر رودخانه چشم هر بینندهای را خیره میکرد. رقص فواره های بلند، باران را چنان متحول کرده بود که به نظر م یرسید در آن لحظه کوچکترین توجهی به اطرافش ندارد. اما نگاه چون عقاب کیان در میان جمع به دنبال اشکان بود و با دیدن او که در حال گفتگو با همراهش و چند تن دیگر بود بی اختیار دستش را پشت کمر باران گذاشت و او را به خود نزدیک تر کرد. سپس ارام کنار میکروفون کوچک که زیر یقه کتش چسبیده بود زمزمه کرد: چند نفر همراه داره؟ صدای محافظ ویژه از داخل گوشی شنیده شد: بر خلاف انتظارمون به نظر میرسه ۷ محافظ داره... دختری هم که همراهشه از محافظینشه... .
تعداد زیاد محافظین او کار را دشوار می کرد .هوا رو به تاریکی بود و چراغ های سر تا سر کاخ ،رودخانه و پل روشن شده بود. بعد از تماشای رقص فواره ها به همراه موزیک، مدعوین با روحیه شاد و سرحال حرکتشان را به سمت کاخ ادامه دادند.
- قربان به نظر م یرسه دو تا تک تیرانداز در فاصله دور مستقر کرده... .
شنیدن جمله محافظ ویژه کیان را دچار شوک کرد. به هیچ وجه تصور نمی کرد که اشکان از شرکت او در این جشن با خبر باشد .اما وجود تک تیراندازها نشا ندهنده برنامه ر یزی دق یق بود.
کیان به آرامی نجوا کرد :وجب به وجب منطقه اطراف رودخونه رو بگردین و پیداشون کنین... .
- چشم قربان.... .
کیان میدانست که چرا اشکان سعی دارد در کمال خونسردی وانمود به ندیدن او و باران کند و از طرفی خدا را شکر می کرد که باران وی را نمی شناسد.
***
فکر می کنم کیان از برجسته ترین افراد شرکت کننده در آن مجلس بود .چرا که میزبان مان آقای هریسون به طور مداوم تنها دور و بر ما و چند نفر دیگر که یکیشان جوانتر از کیان و سایرین میانسال بودند میگشت .لهجه آنها بسیار غلیظ بود و چیز زیادی از حرفهایشان دستگیرم نمیشد. کیان به نظر مضطرب می رسید و مدام با محافظینش در ارتباط بود. وقتی پشت میز بزرگی از انواع خوردنی ها و نوشیدنی ها ایستاده بودیم و همسر آقای هریسون برایش نوشیدنی میریخت، هر دو با لبخند به ما نگریستند و چیزی خطاب به کیان گفت که لبخند را بر لب او هم نشاند.
در آن لحظه گروه رقص و آواز روی سن در میان سالن شروع به نواختن کرده بودند و من در جو آنجا وسوسه شده بودم تا گیلاسی از آن نوشیدنی ها را سر بکشم .با تقلید از زنان اطرافم ابتدا گیلاس را به کیان تعارف کردم و او با لبخند سری به علامت منفی تکان داد: ممنون ...من باید هوشیار بمونم... ( با ناامیدی مکثی کردم و او ادامه داد:) تو تا وقتی من کنارت هستم میتونی هر چقدر مایلی بنوشی.
فکر میکنم جو آنجا حسابی مرا گرفته بود و حرکاتم دست خودم نبود. آنقدر مست شده بودم که خجالتم را فراموش کرده بودم. چیز زیادی به خاطر ندارم. اما میدانم که حتی به دعوت آقای هریسون میانسالن رفتم و با جسارت ترانه ایرانی زیبایی را خواندم و یک ست جواهر هدیه گرفتم. خواندنم توجه خیلیها را به سمتم جلب کرده بود و نخواسته از این که در میان جمع ستایش می شدم به خودم میبالیدم.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۶