👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 45
از آغوش پیرمرد بیرون آمد و دید که اشک های پیرمرد صورتش را خیسه خیس کرده است. بی هیچ حرفی دست پیرمرد را در دستش گرفت، چیزی برای گفتن نداشت، نمی دانست چه بگوید که برای پیرمرد تسکین دهنده باشد!
پیرمرد پس از چند دقیقه آرام شد و اشک هایش را پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: « گفتم که بدونی زندگی همینه پسرم، نه جای پسر من بده و نه جای زن تو! جای اونا خوبه، ولی خدا خودمون رو امتحان می کنه! صبرمون رو محک می زنه.»
لبخندی زد و ادامه داد:
- روزی که دیدمت، انگار حسین خودم اومده جلو چشمم، به دلم نشستی. شبی نیست که خوابش رو نبینم، همش می گه رازیه و اون جا جاش خوبه. تو رو که می بینم، دلم آروم می گیره، بوی حسینم رو می دی.
طوفان در جواب حرف های پیرمرد، لبخندی به روشنی خورشید بالای سرشان زد و کاش آن صدای مزخرف و روی اعصاب از بلندگو نمی خواند:
- وقت هوا خوری تمومه! همه برگردن تو سلولاشون.
پیرمرد دستی روی شانه اش گذاشت و بلند شد.
- بلند شو پسرم!
طوفان هم همراه پیرمرد بلند شد و با یکدیگر به داخل رفتند و بعد از یک دیگر جدا شده و هر کدام به سلول خودشان رفتند.
سر و صدا های اطراف مانند مته در سرش فرو می رفتند و کاش کمی آرام تر می گفتند و می خندیدند. صورتش را در بالشت فرو کرد و سعی کرد وانمود کند که صدایشان را نمی شنود، ولی نمی شد. آخر هم شکست خورد و با بدخلقی از جا بلند شد و برای شستن صورتش از سلول بیرون زد.
تا دما دم صبح خواب به چشمش نیامد و حالا که تازه چشم هایش گرم شده بود، هم سلولی هایش بیدار شده و مانند همیشه شروع به شلوغ کاری کرده بودند. واقعاً به این همه بی خیالی و خجستگی اشان غبطه می خورد.
بعد از شستن دست و صورتش به اتاق برگشت و دوباره روی تخت دراز کشید و مانند همیشه دست زیر سرش گذاشت و پشت به همه کرد. چند دقیقه ای گذشت که یکی از هم بندی هایش گفت: «بابا یکمم ما رو تحویل بگیر! بیا این وری!»
با تعجب به سمت صدا چرخید و پرسید:
- با منی؟
هم سلولی اش تخمه شکاند و جواب داد:
- آره، خسته نمی شی اون گوشه کز کردی؟ بی خیال، مگه زندگی چه تحفه ایه که این همه غصه می خوری؟ بیا بشین دو کلوم حرف بزنیم، دلت وا شه.
بلند و نشست، دیگران در سکوت به گفت و گویشان نگاه می کردند. لبخندی زد و پرسید:
- چی بگم؟
هم سلولی اش تخمه شکاند و جواب داد:
- هر چی دلتنگت خواست.
از روی تخت بلند شد و به سمتشان رفت، دیگران بین دایره ای که زده بودند، برایش جا باز کرد و طوفان کنارشان نشست، دیری نپایید که صحبت ها گُل انداخت و همه اشان گرم صحبت شدند.
یکی از هم سلولی هایش با هیجان پرسید:
- یعنی واقعاً لباس فروشی داری؟
چشم غره ای نثارش کرد و با حرص جواب داد:
- گفتم که نه، طراحی و تولید لباس!
پسرک جوان که سنی نداشت، با همان هیجان گفت: «چه فرقی دار؟ ولی خداییش جون داداش داری؟»
آن هم سلولی اش که رضا نام داشت و پا پیش گذاشت و به جمعشان دعوتش کرده بود، یکی پس کله ی پسرک زد.
- صد دفعه پرسیدی ازش داوود! داره بابا.
داوود دست روی سرش گذاشت.
- چرا می زنی؟
و بدون این که منتظر جواب باشد، به سمت طوفان چرخید و با هیجان پرسید:
- ولی خداییش داری؟
همه زیر خنده زدند و طوفان با لبخندی عمیق جواب داد:
- آره.
داوود کمی در صورتش دقیق شد و بعد گفت: «آره، به قیافت میاد آدم حسابی باشی. جون داداش یه کاری برام می کنی؟»
- چه کاری؟
با چشم هایی که می درخشید، گفت: «می خوام که از زندان آزاد شدم، زن بگیرم، کت و شلوارم پای خودت!»
طوفان خندید و سرش را تکان داد.
- باشه. کت و شلوارت پای خودم.
- قول دادیا! نزنی زیرش.
- حرف من حرفه.
- دمت گرم داداش.
طوفان با کنجکاوی پرسید:
- چی شد افتادی این تو؟
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۶