👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 144
گلشیفته به آرامی سلام کرد. هر چه اشک ریخته بود انگار بی فایده بود چرا که هنوز هم بغض رهایش نمی کرد.
بی حوصله داخل رفت. گلاویژ خانم هم از بس که نگران آن دو بود که طاقت نیاورد و دیروز به شهر آمده بود.
گوشه ای کز کرد. حرف های تلخ بهادر هنوز توی گوشش بود.
گلاویژ خانم که تحملش تمام شد پرسید: چه شد روله گیان؟ چه گفت؟
چیزهایی که شنیده بود را برایشان با هق هق و اشک تعریف کرد.
جلال با حرص گفت: غلط کرده. یعنی چه؟ فکر کرده هر چه بخواد می تانه بگه؟ الان پا میشم میرم سراغش.
بی حس و خسته به مشاجره ی بین جلال و گلاویژ خانم و شهین خانم که می خواستند مانع از رفتنش شود، نگاه می کرد. داشت دیوانه می شد...
گلاویژ خانم که حال او را دید، بحث را خاتمه داد و پیش گلشیفته نشست. گلشیفته پر از بغض و ترس خودش را در آغوش او انداخت و هق هق هایش باز هم بلند شد.
تصمیمش را گرفته بود. باید اردلانش را نجات می داد حتی اگر به قیمت بدبخت شدن خودش بود. اردلان برایش از هر چیزی و هر کسی مهم تر بود و جانش را باید نجات می داد.
همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. قدم هایش سست و لرزان بود؛ جمعیت پیش رویش را کنار زد و جلو رفت. با دیدن اردلانش که طنابی به گردنش انداخته بودند، با تمام وجود جیغی کشید و از جا بلند شد.
گلاویژ خانم به سرعت به سمتش آمد و او را در آغوش کشید. تنش از وحشت به رعشه افتاده بود و اشک هایش جاری.
هق زد: خواب...اردلانم...
نگذاشت ادامه دهد و سعی کرد آرامش را به وجودش برگرداند.
- گلی جان، فقط خواب بود. اردلان الان حالش خوبه.
قلبش داشت می ایستاد. وقتی با دیدن یک خواب این گونه به هم ریخته بود، اگر این اتفاق در واقعیت رخ می داد چه می کرد؟
مگر تحمل داشت در حقیقت این صحنه ی تلخ را ببیند؟ سرش را به طرفین تکان داد. نداشت، اصلا تحملش را نداشت...
هق زد: من... پیشنهادش رو... قبول... می کنم. نمی تونم... ببینم داره... از دستم میره.
او هم پا به پایش اشک می ریخت. دل او نیز پر از غصه بود و سعی داشت آرامش کند و مدام قربان صدقه اش می رفت.
- من می خوام همین الان برم و بگم که نظرم عوض شده.
دستش جلو آمد و اشک هایش را پاک کرد.
- یه کم بیشتر فکر کن.
سرش را به طرفین تکان داد: نمی خوام. من الان می خوام برم. اگه اتفاقی براش بیفته چی کار کنم؟ اگه بلایی سرش بیارند چی؟
از جا بلند شد.
- من همین الان میرم.
بلند شد و سعی کرد جلویش را بگیرد.
- فعلا صبر کن حداقل بذار صبح بشه بعد.
بی قرار چرخی دور خودش زد و به ناچار سر جایش نشست.
دو ساعتی گذشته بود که دیگر گلشیفته تاب نیاورد و از خانه بیرون زد؛ مسیر را خودش یاد گرفته بود بخاطر این هم تنهایی راه را پیش گرفت.
با قدم های سست و لرزانش راه را طی می کرد. احساس می کرد سرش از درد در حال انفجار است؛ نفس هایش بالا نمی آمد.
مدام کابوس دیشب جلوی پلک هایش نقش می بست و او را به کاری که می خواست انجام دهد، مطمئن می کرد.
وارد اتاق بهادر شد و بی مقدمه و با بغضی که در گلویش جاخوش کرده بود زمزمه کرد: شرطتت رو قبول می کنم. فقط قول بده که اردلانم آزاد میشه.
لبخند رفته رفته روی لب های بهادر نشست و از بین کاغذهای روی میزش برگه ای بیرون آورد و گفت: می دونستم قبول می کنی. به خاطر همین هم یه کم از کارهای طلاق رو انجام دادم. بیا این جا امضا کن.
آرام جلو رفت و خودکار را از دستش گرفت و روی کاغذ با دست لرزانش خطوط درهمی به عنوان امضا رسم کرد و پای برگه انگشت گذاشت.
- اردلان هم پای این برگه رو امضا کنه، می تونی طلاق غیابی بگیری و بعد از حدود سه ماه با من ازدواج کنی.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۶