پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 46
شانه های داوود افتاد.
- بابای خدا بیامرزم که نور به قبرش بباره، معتاد بود، از این ور و اون ور پول قرض کرده بود، وقتی افتاد مرد، همه ی بدهیاش افتاد گردن من، آخه همه رو به اسم من گرفته بود.
- چقدر بود مگه؟
- پنج تومن!
ابرو هایش از تعحب بالا پرید. به خاطر پنج میلیون به زندان افتاده بود؟ دلش برایش سوخت، زیادی بچه بود! بیشتر از بیست و یک سال را نداشت.
به ترتیب همه از دلیل زندانی بودنشان گفتند، یکی زنش مهریه اش را گذاشته اجرا بود، یکی دیگر دعوا کرده و دندان کسی را خرد کرده بود، آن یکی از گرسنگی دست به دزدی زده بود و بدتر از همه خودش که متهم به قتل زنش بود! هر کدام برای خودشان قصه ای داشتند.
آن قدر گرم حرف زدن بودند که زمان از دستشان در رفته بود، با صدایی که از بلندگو آمد، صحبتشان قطع شد.
- طوفان سمیعی به اتاق مسئول بند!
همه به طوفان نگاه کردند و آن صدای نکره دوباره تکرار کرد:
- طوفان سمیعی به اتاق مسئول بند.
طوفان از جا بلند شد و داوود با تعجب پرسید:
- چی کارت دارن؟
طوفان شانه ای از ندانستن بالا انداخت.
- نمی دونم.
رضا سری تکان داد.
- برو داداش، ایشالله «انشالله» خیره!
سری تکان داد و از سلول خارج شد، در حالی که امیدوار بود، حرف رضا درست از آب در بیاید و خیری در کار باشد. ته دلش دلشوره ی مزخرفی غل می زد و می ترساندش.
تمام راه تا اتاق مسئول بند فقط دعا کرد که خبر بدی نشده باشد، مار گزیده ای بود که از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسید.
با رسیدن به دفتر مسئول بند، سمت سرباز پشت میز رفت.
- طوفان سمیعی ام، صدام می کردید.
سرباز سری تکان داد.
- آره، یه لحظه صبر کن.
گوشی را برداشت و بعد از خبر کردن مافوقش، خطاب به طوفان گفت: «برو تو!»
طوفان سمیعی با قدم هایی بلند به سمت در اتاق رفت و بعد از زدن تقه ای به در و صادر شدن اجازه، وارد شد و بعد از بستن در پشت سرش به سمت میز قدم برداشت.
- طوفان سمیعی ام!
مسئول بند سری تکان داد و به صندلی جلوی میزش اشاره کرد.
- بشین!
طوفان «ممنونی» گفت و روی صندلی نه چندان راحت نشست و منتظر به چهره ی مسئول بند خیره شد.
مسئول بند که مردی میان سال با مو های گندمی بود، تکیه از صندلی اش گرفت و آرنج هایش را روی میز گذاشت و دست هایش را در هم گره زد.
- وقتی زندان بان شدم، فکر نمی کردم که این قدر شغل وحشتناک و بی رحمی باشه. فکر نمی کردم باید ماهی چند بار تو چشم چند نفر زل بزنم و امیدشون رو ناامید کنم.
دسته ی صندلی بین پنجه های طوفان در هم فشرد شد، به سختی آب دهانش را قورت داد، گلوی و دهان به طرز عجیبی خشک شده بودند.
- اتفاقی... افتاده؟
مسئول بند سرش را پایین انداخت، انگار سختش بود. مگر چه خبری می خواست بدهد که این گونه برای گفتنش دست دست می کرد؟
- می دونی دکترا خیلی خوشبخت تر از ما هستن، چون اونا همیشه حرفی دارن که به بیمارشون بزنن، اونا می تونن بگن ``امیدت به خدا باشه، خدا شفات می ده`` دکترا همیشه امید دارن، ولی یه زندان بان نمی تونه به زندانیش امید واهی بده.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی