👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 187
چند ساعت گذشته بود و به یاد می آوردم که مدام با گوشی اش صحبت می کرد. نگران به نظر می رسید. سرانجام نگرانی اش به حدی رسید که از من خواست بدون کنجکاوی از او پیروی کنم. او از من خواست وانمود کنم حالت تهوع دارم و با این کار من توانستیم از سالن فاصله بگیریم. از آنجا به سالن کوچکی رفتیم. کیان به من گوشزد کرد که توسط دوربین های مخفی زیر نظریم و من همچنان وانمود به تهوع میکردم تا سرانجام در گوشهای از سالن که از دید دوربین ها مخفی بود کنار دیوار ایستادیم. کیان با انگشتانش کنار گردنم را لمس کرد و سوزش کوچکی را در آن نقطه حس کردم.
وقتی چشم باز کردم روی تخته نرم دو نفره ای غرق بودم. نگاهم به دور آن اتاق بزرگ چرخید. همه چیز به قدری زیبا بود که قبل از آنکه به این بیاندیشم که آنجا کجاست؟ زیبایی اش مسحورم کرده بود. اما ناگهان به خودم آمدم و با ترس میان تخت نشستم.
اوه کتم تنم نبود و عریانی شانههایم معذبم میکرد .شنل کوچک و سفید رنگی را که روی میز کوچک بغل تخت بود دیدم.
از تخت پایین آمدم و در حالی که آن را روی شانه هایم می کشیدم به سمت در حرکت کردم. نمی دانستم تنها هستم یا نه. خدای من! چیز زیادی از جشن در خاطرم نبود و نمی دانستم چگونه به آنجا آمده ام. آنجا یک ویلای یک طبقه بزرگ و زیبا بود .از اتاق که خارج شدم وارد سالنی که به شکل یک استوانه شیشه ای خوابیده بود شدم. اطرافم پشت شیشه ها پر از درخت ها و بوته های سرسبز بود و زیبایی اش باعث تعجبم بود .دکوراسیون سفید خاکستری سالن چشمم را می نواخت. با ترس و صدای خفه پرسیدم: کسی اینجا نیست؟!
- چرا عزیزم... . وحشت زده به پشت سر نگاه کردم و اندکی به عقب پریدم .کیان با حیرت نگاهم کرد و برای از بین بردن فاصله دو قدمی بینمان اقدام کرد: ترسوندمت... .
نفسم را که بین قفسه سینه ام گیر کرده بود بیرون دادم: سلام ... .او با لبخند جواب سلام مرا داد و در حالی که دستش را پشت کمرم حلقه می کرد مرا به سمت کاناپه ای هدایت کرد: بشین عزیزم ...داشتم برای خودم قهوه درست می کردم، فکر نمیکردم این وقت شب بیدار بشی... . من نشستم و با حیرت از او که ایستاده بود پرسیدم: مگه ساعت چنده؟!
- حدود ۳ نیمه شب او با گفتن این جمله به سمت آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با دو فنجان قهوه بازگشت. به نظر میرسید از درون خوشحال است. وقتی کنارم در فاصله کمی نشست و سینی را روی میز گذاشت رو به من لبخند زد :هر دو تا رو شیرین کردم... البته ازت نپرسیدم شیرین میخوری یا نه، چون از اینکه مجبورت می کنم هم ذائقه ام بشی لذت میبرم.
بی اختیار با حرفش لبخند را بر لبم نشاند. اما قبل از آن که لبخندم کشدار ترشود نگاه داغش که همچنان با لذت به من دوخته شده بود دلم را لرزاند .جذابیت او چیزی بود که در هر شرایطی مرا مغلوب می کرد و باعث میشد خودم را ببازم. دستپاچه دستم را به سمت سینی روی میز بردم و او پیشقدم شد. فنجانی را برداشته و مقابلم گرفت: ممنون... .
- هنوز خیلی داغه... مواظب باش گلم .
زیر موج نگاهش تمام تنم نبض شده بود و می لرزید .بعد از چند ثانیه سکوت پرسیدم: اینجا کجاست ؟!چرا نرفتیم هتل.
نیم نگاهی به او که در حال برداشتن فنجان اش بود انداختم :هتل دیگه امن نبود، اما اینجا کاملا امنه.
- اینجا کجاست؟
- جایی که هیچ کس حتی محافظ ویژه از وجودش خبر نداره ... .
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد :اینجا کلبه تنهایی منه... . توصیفش بی اختیار مرا به خنده انداخت: کلبه؟!!!
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۶