👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 47
بدنش از شدن اضطراب منقبض شد، قلبش نمی زد، مطمئن بود که نمی زند، چون جیکش در نمی آمد و با این حال چرا گوشش هایش می شنید و چشم هایش می دید و نفس می کشید؟
مسئول بند آه عمیقی کشید و با ناراحتی ادامه داد:
- امروز حُکمت ابلاغ شد! بیست و هفتم ماه دیگه حکمت اجرا می شه، اعدامت می کنن!
پلک هایش با درد روی هم افتاد. بدنش شل شد و انقباض رفت. گوشش هایش سوت کشید و پرده ی سیاهی پیش چشم هایش نقش بست.
دستی روی شانه اش نشست و همین باعث شد که چشم هایش را باز کند. زندان بان دست روی شانه اش گذاشته و روی صورتش خم شده بود.
- چی شد؟ خوبی؟ بگم برات آب بیارن؟
نمی دانست چه بگوید، حرف زدنش یادش رفته بود. بهت زده فقط به چشم های مسئول بند می نگریست. مسئول بند سیلی آرامی به صورتش زد و همین شوک او را از بهت در آورد.
با صدایی که به زور در آمده بود، تنها توانست بپرسد:
- امروز... چند... مه؟
مسئول بند گیج از سوالش جواب داد:
- چهارم، برای چی؟
با یک حساب ذهنی فهمید که فقط پنجاه و سه روز فرصت دارد. فقط پنجاه و سه روز! برای زندگی خیلی کم بود!
پلک روی هم گذاشت و بغضی خفه کننده به گلویش هجوم آورد. با بدنی که نا و رمق از آن رفته بود، دست به دسته ی صندلی گرفت و از جا بلند شد.
مسئول بند با نگرانی پرسید:
- کجا؟
جوابش را نداد و از سر راهش کنارش زد و با قدم های بی تعادل از اتاق بیرون رفت. دست به دیوار گرفته و با سختی و مشقت به سلولش برگشت.
چشم هایش دو دو می زد و چند بار کله پا شد تا به سلولش برسد. با رسیدنش، داوود که با هیجان چیزی می گفت، متوجه اش شد.
- اومدی؟ بیا ببین رضا چی می گه؟
بعد انگار متوجه حال بدش شد که خنده روی صورتش ماسید و با تعحب پرسید:
- چی شده؟
با سوال پر از تعجب داوود، بقیه هم به سمتش چرخیدند و از دین حالش جا خوردند.
- چی شد؟
- مسئول بند چی گفت؟
- چت شده؟
بی توجه به سوالاتشان به سمت تخت رفت که بین راه رضا بازویش را گرفت.
- چی شده داداش؟ مسئول بند چی گفت که بهم ریختی؟
با صدایی خفه و بی حس گفت: «فقط پنجاه و سه روز وقت دارم که زندگی کنم!»
صدایش آرام بود ولی در سکوت اتاق همه شنیدند.
- یا ابوالفضل!
داوود بود که با وحشت این را گفت. دست رضا هم از دور بازویش شد و آرام زمزمه کرد:
- یا خدا!
- یا حسین!
- ای وای!
عکس العمل بقیه هیچ برایش مهم نبود، در یک بی حسی مطلق فرو رفته بود.
یک قدم جلو رفت و بازویش از بین دست رضا سر خورد. با همان قدم های نامتعادل به سمت تخت رفت و دراز کشید، مانند همیشه پشت به همه!
پلک های سوزانش را روی هم گذاشت و لب روی هم فشرد، تمایل زیادی به داد زدن و گریه کردن داشت، بغضِ عجیبش شکستن و آزاد شدن می خواست.
تصویر چوبه ی دار و طناب متصل به آن و صندلی چار پایه ی زیر آن ها باعث شد تا با وحشت چشم هایش را باز کند. یعنی پایانش این گونه بود؟
یک طناب دور گردنش و چار پایه ای که زیر پایش را خالی می کرد، این ها به زندگی اش پایان می دادند؟ به همین آسانی؟
کسی در ذهنش پوزخند زنان زمزمه کرد:
- از اینم آسون تر!
نمی دانست چند ساعت گذشته، پیرمرد آمد و حرف زد، هم سلولی هایش حرف زدند، حتی مسئول بند هم آمد و چیزی گفت، مددکار زندان هم حرف زد، ولی حرف های بیهوده ی آن ها دردش را دوا نمی کرد. با حرف زدن آن ها و دل داری های بیخودشان، این اتفاق باز هم می افتاد.
مددکار پای گوشش هی حرف می زد و او همان طور خیره به دیوار بود و هیچ عکس العملی نسبت به حرف هایش نشان نمی داد.
وقتی می مرد چه بلایی سر طاها می آمد؟
اصلاً کسی به تنها برادرش زن می داد؟
اگر طاها به مشکلی می خورد و نیاز به کمک کسی داشت، آن وقت چه؟ کسی بود که کمکش کند؟
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۷