پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 188
با لذتی بی پروا و جسور نگاهم کرد و من در حالی که نیشم را می بستم و خودم را جمع و جور می کردم گفتم :ولی حالا منم از وجودش با خبرم.
نفسی از سر حسرت کشید و به نگاهم خیره شد .مطمئن بودم که می خواست حرفی بزند اما منصرف شد .جرعه ای از قهوه نوشید و تکیه کرد. برخلاف لحظاتی قبل گرفته به نظر می‌رسید. نگاهش به فنجان درون دستش بود .دلم می خواست می‌دانستم در آن لحظه چه چیز فکرش را مشغول کرده است: ناراحتت کردم؟
نگاه داغ و تب دارش را به من دوخت:نه عزیزم .(لحظه ای مکث کرد و بی‌آنکه نگاهش را از چشمانم بردارد ادامه داد) این جا ...تنها جایی که...( حرف زدن برایش سخت بود. حس کردم به خاطر گفتن این جمله خیلی اذیت می‌شد )که ...همیشه... تنها بودم .حرفش را زد و حس کردم بغضی را که در صدایش بود فرو داد.
اندوهش برایم آزار دهنده بود. دیدن بغض نگاهش قلبم را می لرزاند. در لحظه نفس گیری که بند بند وجودم بودن با او را میخواست به هم خیره شده بودیم .شاید دستانش را برای به آغوش کشیدنم باز نکرده بود، اما با نگاهش مرا می بوسید: برو استراحت کن... تا صبح چیزی نمونده. به زحمت نگاهش را از من بر گرفت .تعللم در برخاستن سبب شد بار دیگر نگاهش را به من بدوزد .لبخند نصف و نیمه تحویلش دادم: تو مهمونی چه اتفاقی افتاد ؟چه طوری اومدم اینجا؟
لبخند گرمی بر لبش نشست و با نگاهش به گردنم اشاره کرد: مجبور شدم ،خودت رو باخته بودی... زیاد که درد نداشت؟
دستم را کنار گردنم گذاشتم: نه...( کمی مکث کردم، در پرسیدن تر دید داشتم. شاید به خاطر این که میترسیدم مبادا به پایان روزهای با او بودن رسیده باشم )اشکان چی شد؟ نگاهش آن قدرها خوشحال نبود که بتوانم جواب را حدس بزنم. سکوت سنگین بینمان را صدای آرامش شکست :اگر بگم دیگه مزاحمت نمیشه برات کافیه؟
- نه اونقدر کافی که قول بدم دیگه هرگز در موردش نپرسم.
جرعه ای از فنجان قهوه نوشید و در حالی که به ته مانده قهوه در فنجان چشم دوخته بود گفت: متاسفم که باید اینو بهت بگم... اما طی تحقیقاتی که من کردم، تمام اموال پدر و پسر ضبط میشه( نگاهش را به من دوخت) چیزی از اون همه دارایی دستت رو نمیگیره ... .
لبخند تلخی که بر لبم نشست زهر تمام سال هایی را که نام بچه سر راهی را با خودم یدک میکشیدم در خود داشت :ثروت تنها چیزی بود که هیچ وقت دنبالش نبودم. من از تمام گذشته ام اسم و رسم یه خانواده واقعی رو میخواستم که بشم یکی مثل تو، مثل حالای خودم... مثل مادرم ،مثل پدرم.
- ولی میتونی شکایت کنی شاید، تیری باشه تو تاریکی.
- فکر نمی کنم چیزی از مال حلال پدربزرگم باقی مونده باشه که بهم وفا کنه .
برای چند لحظه طولانی به من چشم دوخته بود و سپس نفس عمیقی کشید. نگاهش پر از حرف بود، اما به نظر می رسید حرف زدن برایش دشوار است به خودم جرات دادم و پرسیدم: میخوای چیزی بگی؟
سری با تاسف تکان داد و در حالی که نگاه گرمش جسارت و اطمینان همیشگی را نداشت لب گشود: چیزی که گفتنش سخته ... .
-و شنیدنش برای من هم سخته؟
- بستگی به خودت داره... به این که حالا بعد از تمام این روزها که در کنار هم بودیم... چه احساسی داری... موقع ترک من( حرفش بی آنکه بخواهم قلب مرا فشرد دوری اش برایم آزاردهنده بود و او همچنان نگاه گرم خسته و مهربانش را به من دوخته بود:) بستگی به این داره که تو چه قدر درگیر من شده باشی، وقتی... من به خودم اجازه دادم دل بسته نگاهت بشم ...(سرش را پایین انداخت حس کردم نگاه کردن به من برایش دشوار است) یه چیزی تو وجودت بهم آرامش میده ...وقتی کنار می حالم خوبه، دست خودم نیست ولی دلم میخواد نگاهت کنم. صداتو بشنوم، کنارت راه برم... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی