پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 145
برگه ای دیگر جلوی دستش گذاشت و گفت: اینم امضا کن که یه وقت بعدا نزنی زیر حرفات.
نفسش بند آمده و بغض داشت خفه اش می کرد. کاش او این قدر بی رحم نبود. کاش سرنوشت طاقت دیدن خوشبختی او و اردلانش را داشت و هزاران ای کاش و افسوس دیگر...
آن برگه را هم امضا کرد و با حالی به هم ریخته و داغان و بدون کلمه ای حرف، از آنجا بیرون زد و اشک هایش چون سیلی جاری شد.
روزها در پی هم می گذشت. آن روز جلال از دست گلشیفته و کار عجولانه اش عصبی شد و گفت که چرا صبر نکرده و بهادر دارد از سادگی گلشیفته و احساسات او نسبت به اردلان سواستفاده می کند اما گلشیفته قاطعانه پای تصمیم خود ایستاده و می گفت به خاطر اردلانش حاضر به انجام هر کاری است، حتی حاضر است برایش جان بدهد فقط حال اردلانش خوب باشد و به حرف هیچ کس گوش نمی داد.
نگذاشته بود به ملاقات اردلان برود و دلش برایش لک زده بود.
آن سه ماه به سرعت برق و باد گذشت انگار که زمان هم مثل سرنوشت با او سر جنگ گذاشته و می خواست زودتر موعد جدایی و بدبختی اش برسد و رسید؛ و آن روز رسید.

با بهادر ازدواج کردند. در محضر و هنگام خواندن خطبه ی عقد را فقط اشک ریخت. دلش پر از درد بود و پر از خون. کاش کسی درکش می کرد.
با همان اشک و هق هق وسایلش را که خیلی هم اندک بودند را نیز برداشت. هیچ گاه از خاطرش نمی رود وقتی که بهادر عکس اردلانش را میان وسایلش دید و با بی رحمی آن را پاره و تکه تکه کرد.
و چه قدر دلش شکست...
قرار بود فردا بهادر دنبالش بیاید و از این جا بروند؛ می خواستند به تهران برگردند.
توی اتاقش نشسته بود که تقه ای به در خورد؛ بفرماییدی گفت که جلال داخل آمد.
از جا بلند شد و سلام کرد. جوابش را آرام زمزمه کرد.
نگاهش را به او دوخت. چهره اش ناراحت و گرفته به نظر می رسید.
نگران پرسید: چیزی شده؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و آهی کشید.
دلشوره ای در قلبش نشست و حس بدی پیدا کرد.
- چی شده؟
سکوتش دلواپسی اش را بیشتر کرد و مضطرب از حالات ناراحت چهره اش و صدای گرفته اش پرسید: بگین دیگه چی شده آقا جلال.
سرش همچنان پایین بود. با ناراحتی زمزمه کرد: یه خبر بد دارم.
دلش هری پایین ریخت. از بس که این مدت اتفاقات بد و تلخ رخ داده بود که دیگر تحمل شنیدن خبر بد دیگری را نداشت.
- چه خبری؟ تو رو خدا زودتر بگین. من دارم از نگرانی پس می افتم.
- راستش من همین امروز فهمیدم که اردلان...
با شنیدن اسم اردلان سریع میان حرفش آمد و نگران تر از قبل پرسید: اردلان چی؟
- اردلان رو...
کم کم و آرام حرف می زد و نشان می داد چه قدر حرف زدن برایش دشوار است.
- اردلان رو فردا...
بی تاب گفت: بگین دیگه تو رو خدا.
- اردلان رو فردا می خوان
زیرلب و با غم ادامه داد: اعدام کنند.
نفسش بند آمد و قلبش انگار تپیدن را از خاطر برد. مگر می شد؟! بهادر خودش قول داده بود که اگر شرطش را قبول کند، اردلان را پس از مدتی آزاد می کند. پس چه می گفت؟
سرش را به طرفین تکان داد و تند تند گفت: دروغه، من مطمئنم دروغه.
صدایش کم کم داشت بلند می شد و بغض سنگین گلویش بالاخره شکست و باز هم تکرار کرد: دروغه، من می دونم دروغه. اردلان من به زودی آزاد میشه.
هق هق اش بالا گرفت و شهین خانم داخل آمد و کنار گلشیفته نشست و در آغوشش کشید.
- تو رو خدا بگین دروغه. بگین همه ی اینا یه شوخیه مسخره ست. اون به من قول داده.
ناگهان از جا بلند شد و گفت: من میرم پیش بهادر. شده به دست و پاش بیفتم ولی نمی ذارم بلایی سر اردلانم بیاره.
توجهی به صدا کردن های نگران آنها نکرد و با دو از خانه بیرون زد و تا خود آگاهی را دوید.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی