پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 48
آن ها هیچ فامیلی نداشت که کمکشان کند.
اگر می مرد، طاها تنها می شد. چه کسی به آدم یتیم و بی کس زن می دهد؟ به آدمی که برادرش قاتل است!؟
اصلاً مگر قرار نبود رامش نجاتش بدهد؟
مگر قرار نبود کمکش کند؟
مگر قول نداده بود که نگذارد او را اعدام کنند؟
مگر نگفته بود، نمی گذارد اتفاقی بیافتد؟
پس چه شد؟
همه ی حرف هایش طبل تو خالی بود؟
بعد از آن بی حسی چند ساعته، آتش فشانی از خشم دورنش جوشید و باعث شد بی توجه به بقیه که جلوی تختش نشسته بودند، به سرعت از جا بلند شود.
- کجا بابا جان؟
بی توجه به سوال پیرمرد، از کنار همه رد شد و از سلول بیرون رفت. کسی دنبالش نیامد و او به سمت تلفن عمومی رفت، سرباز کنار تلفن بی هیچ مخالفتی تلفن را به دستش داد و او شماره اش را گرفت، شماره ی وکیل بد قولش را!
پنج بوق خورد و قبل از بوق ششم تماس متصل شد و صدای متعجب رامش در گوشش پیچید.
- الو؟
بی جان به دیوار پشت سرش تکیه داد و به سختی نفس عمیقی کشید و نالید:
- بهم قول داده بودی که تبرئه ام می کنی.
رامش با تعجب پرسید:
- شما؟
بعد انگار صدایش را شناخت که با تعحب و کمی تردید پرسید:
- طوفان تویی؟
طوفان بی توجه به پرسشش، با پا فشاری پرسید:
- مگه نگفتی که نجاتم می دی؟ مگه قول ندادی که تبرئه ام کنی؟ چی شد؟ حرفات همه طبل تو خالی بودن؟
رامش که از این رفتار طوفان گیج بود، گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
پوزخند تلخ و پر از درد طوفان تنها جوابش در مقابل سوالاتش بود.
طوفان پر افسوس آهی کشید.
- تو حتی نمی دونی چی شده!
رامش کلافه از رفتار گنگ طوفان و حال خرابش، با عصبانیت پرسید:
- خب بهم بگو چی شده؟
طوفان لب هایش را با درد روی هم فشرد و بعد به سردی گفت: «هیچی نشده!»
نفسی گرفت و ادامه داد:
- می تونی به زندگیت ادامه بدی. همه چی تموم شد.
- آخه چی شده؟ حالت خوبه طوفان؟
نفرت در دل طوفان جوشید، توقع داشت رامش اولین کسی باشد که با خبر می شود. او قول داده بود که جانش را نجات بدهد! مسئولیت زندگی طوفان را قبول کرده بود و حالا از هیچ چیز خبر نداشت.
طوفان کفری از این بی خبری اش، پر نفرت زمزمه کرد:
- ازت متنفرم رامش ایزدیار!
و تق گوشی را سر جایش کوباند و با جانی بی جان همان جا روی زمین سقوط کرد.
* * * * *
رامش:
- ازت متنفرم رامش ایزدیار!
تنم از جمله ی پر از غیظ و نفرتش لرزید. صدای بوق آمد و بعد تماس قطع شد. با دلهره صدایش زدم:
- طوفان؟ الو؟ طوفان؟ چی شد؟
تماس را قطع کرده بود. با حالی که از خوب نبودن حالش، خوب نبود، گوشی را زیر نگاه متعجب رستاک و رها پایین آوردم و دوباره شماره را گرفتم ولی جواب نداد، دوباره و دوباره شماره را گرفتم ولی باز هم جوابی نداد.
صدای بچه ها در آمد و هر یک سوالی پرسیدند.
- کی بود؟
- چی گفت؟
- چی شد؟
بی توجه به سوالاتشان، شماره ی مسئول بند را گرفتم و چند دقیقه بعد بود که گوشی از دستم سر خورد و روی زمین افتاد و خودم هم کنار گوشی روی چمن خیس پارک سقوط کردم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی