پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 146
از دویدن و هق هق نفس کم آورده بود اما بی توجه به حالش وارد شد و بدون هماهنگی یا در زدن، در را به تندی باز کرد و داخل رفت.
بهادر با صدای در سرش را بالا گرفت و به گلشیفته نگاه کرد.
- بگو که اینا دروغه.
سکوت کرد. نمی خواست این ماجرا را باور کند.
جلوتر رفت و با هق هق داد زد: بگو دیگه لعنتی.
خونسرد بود گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
- من نتونستم هیچ کاری بکنم.
- دروغ میگی لعنتی. نامرد. تو بهم دروغ گفتی.
مشت های بی جانش را به تنش می زد و اشک می ریخت.
- دروغگوی نامرد. من به تو اعتماد کردم. چه طور تونستی؟ چه طور می تونی این قدر بی رحم باشی؟ ازت متنفرم.
توانش تحلیل رفت و زانوهایش سست شد و روی زمین نشست.
- چطور تونستی این کار رو بکنی؟ هان؟
بهادر همچنان خونسرد بود اما گلشیفته را از روی زمین بلند کرد و به دنبال خود کشاند. آن قدر بی حال بود که توان مقاومت و اعتراض را هم نداشت.
او را به خانه ی شهین خانم برد و خودش هم رفت.

بی تاب و بی قرار طول و عرض اتاق را طی می کرد. نفسش از اضطراب بند آمده بود و از استرس حالت تهوع گرفته بود.
اشک هایش لحظه ای بند نمی آمد. ابتدا انکار می کرد که حرف همه دروغ است و در دلش امید می نشست و لحظه ای بعد خوشبینانه فکر می کرد که شاید بهادر خواسته اذیتش کند و لحظه ای بعد می فهمید که هیچ کدام از این افکار درست نیست و همه چیز حقیقت دارد.
و چه قدر تلخ بود این حقیقت...
تا صبح همان طور بود. احساس می کرد دیوانه شده.
چشمانش از گریه دیگر باز نمی شد. کاش کاری از دستش بر می آمد، کاش می توانست جلوی این اتفاق را بگیرد، کاش این قدر روزگار بی رحمانه با او تا نکرده بود.
دلش نمی خواست صبح شود اما زمان به سرعت می گذشت و در دل اعتراف کرد که هیچ گاه از زدن سپیده دم این قدر ناراحت نشده!
با جلال، گلاویژ خانم و شهین خانم از خانه بیرون زد؛ البته اصرار کردند که همراهشان نشود ولی دلش می خواست اردلانش را برای آخرین بار ببیند.
خودش که داشت از دستش می رفت، عکسش را هم که بهادر پاره کرد؛ پس چه باید می کرد؟ جز اردلان مگر دلخوشی برایش باقی می ماند؟ انگیزه اش برای زندگی چه بود؟
با حالی خراب و داغان و قدم هایی که سست و خسته جلو می رفت.
عده ای کمی جلوتر تجمع کرده بودند.
نزدیک تر رفتند و با دیدن اردلانش پس از این مدت در حالی که دستبند و پابند، دست ها و پاهایش را در حصار خود گرفته بود، گویی قلبش از طپش متوقف شد.
بغض گلویش را سفت چسبید. باید کاری می کرد؛ نباید می گذاشت این اتفاق رخ دهد.
جلو رفت و سمت بهادر رفت و با چشمان بارانی اش خیره اش شد.
- تو رو خدا یه کاری کن. نذار این اتفاق بیفته. خواهش می کنم، التماست می کنم یه کاری کن. جلوشون رو بگیر تو رو خدا. به پات می افتم.
بی حس و سرد فقط نگاهش کرد.
هق زد: خواهش... می کنم ازت. ج... جلوشون رو... بگیر. نذار کاری کنند.
- برو عقب.
لحنش سرد و پر از بی رحمی بود. وقتی حرکتی از او ندید، بازویش را گرفت و کمی دورتر او را کشاند.
نگاهش به اردلان افتاد که خیره اش بود با چشمان زیبایش که پر از غم بود.
گلشیفته نیز با چشمان لبالب اشک و هق هقی که لحظه ای آرام نمی گرفت، نگاهش را به او دوخته بود.
متوجه ی هیچ یک از اتفاقات نمی شد و نمی شنید که دیگران چه می گویند. با وحشت به اردلان که او را روی آن چهارپایه ی کذایی می بردند نگاه کرد و تحمل نیاورد و فریاد زد: ولش کنید تو رو خدا. اون بی گناهه، ولش کنید. تو رو خدا، تو رو قرآن ولش کنید .
کسی به او و قلب مملو از دردش اعتنایی نمی کرد گویی اصلا صدایش را نمی شنیدند و همچنان کار خودشان را انجام می دادند.
پاهایش تحمل وزنش را نیاورد و زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد.
اردلان با ناراحتی به او نگاه می کرد. طاقت نداشت گلشیفته ی دوست داشتنی اش را در این حال ببیند. آهی کشید.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی