پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 147
به چه روزهایی که فکر نکرده بود. هیچ گاه از خاطرش نخواهد رفت روزی که بهادر بی رحمانه به او گفت درخواست طلاق را امضا کند و وقتی فهمید که کودک چند هفته ای شان هیچ گاه به دنیا نیامده. او هم کودکش و هم عشقش را داشت از دست می داد. چه برنامه هایی که برای آینده ی سه نفره شان نچیده بود و افسوس از این زندگانی...
آرام لب زد: دوست دارم گلی.
گلشیفته فریاد کشید: تو رو خدا ولش کنید، التماستون می کنم.
شهین خانم، گلشیفته را که همچون گنجشکی خیس شده از باران، رعشه به تنش افتاده بود را در آغوش گرفت و سعی کرد تا گلشیفته ای که داشت زار زار گریه می کرد و زجه می زد، آن صحنه را نبیند.
آن لحظه هزاران بار از خدا می خواست کاری کند و معجزه ای نازل می شد اما نشد که نشد و همه چیز پایان یافت و مردم کم کم متفرق شدند و جسم بی جان اردلان را سوار بر آمبولانس کرده و کم کم آنجا خلوت شد و فقط گلشیفته همچنان روی زمین نشسته و غریبانه و تلخ اشک می ریخت و زار می زد. چه طور همه چیز از این رو به آن رو شده بود؟
چگونه باید این درد را، این داغ را تاب می آورد؟
مگر چند سالش بود که هم کودکش را از دست داده بود و هم عشق زندگی اش را؟! تنها شانزده سال داشت و کوله باری از اندوه به سنگینی صدها سال روی شانه های نحیفش نشسته بود.
مگر چه گناهی کرده بود که سرنوشت این گونه با او سر لج افتاده و با او بد تا می کرد؟
سرش را رو به آسمان بلند کرد و زجه زد: خدایا چرا؟ می دونستی که من چه قدر تنها و بی کسم، می دونستی اردلان همه ی کسم شده، جونم شده، چرا ازم گرفتیش؟ گناه ما چی بود؟ مگه ما چه خبط و خطایی کرده بودیم که این سزای ما بود؟ اون از بچه ام، اینم از اردلانم. مگه من بدون اون می تونم زنده بمونم؟ مگه می تونم دووم بیارم؟
در صدایش غم نهفته بود، درد ریشه دوانده بود.
- من تحمل دوریش رو ندارم، منم میرم پیشش.
از گریه های زیاد بی حال و کم جان شده بود و چشمانش روی هم افتاد و بی هوش شد.

* * * * *

با صدای جاوید به خودم آمدم.
- چی شده خزان؟ چرا گریه می کنی؟
دستم سمت صورتم کشیده شد. خودم هم نفهمیده بودم که این قدر اشک ریخته ام از بس که غرق در قصه ی پر غصه ی گلشیفته ی تنها و غمگین بودم.
اشک هایم را پس زدم و با اشاره به دفتر پیش رویم گفتم: هیچی، داشتم می نوشتم.
کمی روی تخت جا به جا شد و گفت: بیا این جا.
برگی دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و از جا بلند شده و کنارش نشستم.
- جانم؟
با آرامش در حالی که اشک هایم را پاک می کرد گفت: قرار نیست که هر چی می نویسی این جوری گریه کنی و اذیت شی ها.
دوباره با یادآوری و تصور گلشیفته ی شانزده ساله و شکست خورده از سرنوشت اشک هایم روان شد.
- آخه خیلی زندگی تلخی داشته. چه طوری تحمل کرده؟ اگه من بودم، نمی تونستم دووم بیارم. وقتی تو بیمارستان بودی اگه بدونی من چه حالی داشتم. انگار که دیوونه شده بودم حالا حتی فکر به این که اون اتفاق هایی که برای مامان گلی افتاده برای منم...
حتی تصورش هم عذابم می داد. نتوانستم ادامه دهم.
- آروم باش خزان جانم. می دونم سخته ولی دیگه گذشت. همه چی می گذره و تموم میشه. هیچی موندنی نیست و قرار نیست که غم و دردها دائمی باشه. بعد از هر سختی، آسونی میاد؛ این رو خود خدا گفته. خودش گفته که همه چی تموم میشه. خزانم، قربون دل مهربونت بشم، توی زندگی همه این سختی ها هست. زندگی مامان گلی هم زیاد از این مشکل و سختی ها داشته ولی الان دیگه تموم شده. این اتفاق های این مدت توی زندگی خودمون، دیدی که همه چی تموم شد.
لبخند مهربانی روی لبانش نشست.
- پس توام از این به بعد عین مامان گلی صبوری کنی. این قدر شکننده نباش. این قدر هم غصه نخور. باشه عزیزدل؟
از لحن آرامش بخش و حرف های زیبایش، دلم آرام شد و اشک هایم بند آمد. لبخندی زده و سرم را تکان دادم.
- میگم خزان؟
تبسم دوباره ای کردم: جون دلم؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی