👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 148
دستم را در دست گرفت و گفت: موافقی من حالم خوب شد، بیفتیم دنبال کارای عروسی مون؟ اگه راضی هستی و آمادگی زندگی مشترک رو داری، خودم بهتر که بشم میام با خانواده ات حرف می زنم. موافقی؟
تصور زندگی ام با او لبخندی روی لبم آورد. این که هر لحظه کنارش باشم، زیادی حس خوبی داشت آن هم برای منی که یک روز هم او را نمی دیدم، دلتنگ می شدم.
- دوست دارم زودتر زندگی مون رو با هم شروع کنیم. بشی خانوم خونه ام. چون دیگه دلم نمی خواد ازت دور باشم آخه بدجوری دلم رو بردی و دلم تنگت میشه دلبر جانم.
با شوق لبخندی زدم. چه لفظ زیبایی!
- قرار نبود تقلب کنی ها.
متعجب گفت: تقلب؟!
- آره دیگه، حرف های دل منو گفتی.
خنده ی آرام و مهربانی کرد و با نگاهی مملو از عشق خیره ام شد.
- یه موضوع دیگه هم هست.
نگران شدم: چی؟
دلشوره ام را فهمید که گفت: نگران نباش عزیزم اما من به مامان گلی قول دادم که حالم بهتر شه، ببرمش همون روستا که اون زمان زندگی می کرده و بره سرخاک اردلان. به خاطر همین هم چند روزی رو درگیر این کارم.
چه قدر دلم می خواست من هم آن روستا را که مامان گلی آن گونه از آن تعریف کرده بود را ببینم.
- یه چیزی بگم؟
- تو دوتا بگو.
- میشه منم بیام باهاتون؟ آخه خیلی دوست دارم اون جا رو ببینم و هم برای داستانم وقتی ببینمش، توصیف ها رو می تونم بهتر هم بنویسم.
لحظه ای متفکر نگاهم کرد و سپس سری تکان داد: باشه عزیزم، بیا.
با ذوق لبخندی زدم: مامان گلی هم راضیه؟
خیره به چشمانم شد: چرا راضی نباشه؟ می دونی که چه قدر دوست داره و بدونه که تو خوشت میاد بیای، خیلی هم خوشحال میشه از همراهیت.
هیجان زده لبخندی زدم و گفتم: پس باید هم با مامان گلی حرف بزنم و هم با خانواده ام.
سری تکان داد و لبخندی به ذوق و هیجانم زد.
* * *
هومن آخرین بادکنک را هم باد کرد و غر زد: آخه این همه بادکنک واسه چیه؟ مگه بچه ست آخه؟!
چپ چپی نگاهش کردم و رو به بقیه گفتم: یادتون نره چی گفتم ها، خیلی آروم و بی سر و صدا بیاین. یه وقت نفهمه.
فرناز کلافه از تکرار این حرف هایم گفت: وای خزان! صد دفعه ست تکراری کردی اینا رو! خیلی خب دیگه.
خنده ام گرفت و برای جلوگیری از پس گردنی فرناز به خاطر غر زدن هایم، تند تند گفتم: من میرم ببینم بیدار شده یا نه.
غزاله کیک را روی میز گذاشت و گفت: باشه، زودتر برو.
از پله ها تند تند بالا رفتم و با فکر اینکه شاید جاوید خواب باشد، در را به آرامی باز کردم و با دیدن چشمان بازش لبخندی زدم.
- خوبی؟ چیزی نمی خوای؟
- نه عزیزم.
بی مقدمه گفتم: پس چشمات رو ببند.
متعجب پرسید: واسه چی؟!
- ببند دیگه. تا نگفتم هم باز نکنی.
- چرا؟
- عه ببند دیگه.
متعجب گفت: خیلی خب.
تاکید کردم: باز نکنی ها.
- خیلی خب، باشه.
از جلوی در به بقیه اشاره کردم که بیایند. هومن، فرناز، غزاله و یاس و شوهرش، ماکان که هومن دعوتش کرده و به نظر پسر خوبی می آمد و گلشیفته خانم همراه با تارا با وسایل در دستشان آمده و وارد اتاق شدند.
جاوید با چشمان بسته اش گفت: چی شد خزان؟ باز کنم؟
هیجان زده جواب دادم: آره، باز کن.
چشم هایش را باز کرد و با دیدن بقیه لحظه ای چشمانش گرد شد اما با خواندن همزمان شعر تولدت مبارک، کم کم تعجبش جایش را به لبخند زیبایش داد.
نگاهش به من افتاد و منحنی لبانش عمق گرفت؛ جواب لبخندش را دادم.
فرناز گفت: حالا شمع ها رو فوت کن دیگه.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۸