👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 191
تا توانستم معطل کردم .اما سرانجام ناچار به روبرو شدن با او بودم. پشت میز جمع و جور صبحانه رو به رویش نشسته بودم و در حالی که سعی میکردم وانمود کنم توجهی به حضور او ندارم، خودم را مشغول خوردن نشان میدادم. سرم پایین بود اما نگاهش را با تار و پود وجودم حس میکردم: باز هم قهوه می خوری ؟صدای مهربان و نجواگونه اش را با تکان سر پاسخ منفی دادم: نه... . خوردم و خوردم و خوردم .دست آخر سرم را بلند کردم تا از او تشکر کنم و از آنجا، از پای آن میز فرار کنم. اما او طوری با لذت تماشایم می کرد و لبخند می زد که دهانم نیمه باز ماند و به کلی جمله ام را فراموش کردم: نوش جونت عزیزم... . لبخند رنگ پریده ای بر لب نشاند م: ممنون خیلی خوشمزه بود.
صدای زنگ در ورودی هر دویمان را غافلگیر کرد. او با تعجب از پشت میز برخاست و به سمت اف اف رفت. کسی پشت در باغ نبود .چند دقیقه بعد در حال جمع کردن ظرف های روی میز بودیم که صدایی از پشت سر مرا به وحشت انداخت و او را غافلگیر کرد: اینجارو ببین... . هر دو به سمت صدا برگشتیم. باورم نمیشد، این پردیس بود که جلو در سالن ایستاده بود و باغیض ما را می نگریست. کیان به راستی غافلگیر شده بود و به نظر نمیرسید از حضور این میهمان ناخوانده راضی باشد. پردیس قهقهه ای سر داد. به ما نزدیک شد. به نظر عصبی و ناآرام میرسید، گرچه سعی داشت خلاف این را نشان دهد :خوش میگذره عزیزم... . به نظر میرسید کیان قصد سر به سر گذاشتن با او را ندارد و تنها نگاه منزجرش را به او دوخته بود. پردیس مقابلم ایستاد و سر تا پایم را از نظر گذراند. دستش را که آرام کنار صورتم گذاشت بی اختیار ترسیدم و خودم را کمی عقب کشیدم. لبخند دلسوزانه ای تحویلم داد: نترس کوچولو... من دیگه بدتر از اون( منظورش کیان بود )نیستم... . نگاهم را که به وضوح از ترس میلرزید به کیان دوختم. او دست پردیس را با اکراه عقب راند: از اینجا برو ...من نمیخوام با تو درگیر بشم. پردیس قهقهه ای سر داد :بهش گفتی پشت این ظاهر دوست داشتنی ،چه قلب سنگی و بی رحمی پنهانه؟ به من نگاه کرد، در حالی که نگاهش از خشم برق میزد :تو دختره ی یه لا قبا بدجوری خودتو با من طرف کردی ...فکر می کنی اینقدر بی عرضه ام که بزارم به راحتی تو بغلش جا خوش کنی؟ حرف های او وجودم را میلرزاند، اما زبانم یاری نمیکرد کلامی به او بگویم.
کیان بار دیگر او را مخاطب قرار داد: نمیدونم چطور اینجا رو پیدا کردی... اما بهتره هر چه زودتر بری.
پردیس به او خیره شد: باشه میرم .اما با تو.... دیگه صبرم تموم شده .من به خاطر تو لعنتی چند وقته در به درم ،اون وقت تو منو تو اون هتل قال میذاری، تا با این پاپتی خلوت کنی؟.... . جملاتش برایم به قدری آزار دهنده بود که در حالی که به زحمت جلوی اشکهایم را گرفته بودم، خواستم به سمت اتاقم بروم، اما او بازویم را چنگ زد . حرکت چندش آورش اشکم را جاری کرد: کجا ؟...در خروجی از این طرفه. کیان مرا از چنگ او را رهانید. پشت سر کیان پناه گرفتم و کیان با عصبانیت سرش فریاد زد :اگر همین حالا گورت رو گم نکنی یک لحظه هم زنده است نمیزارم.
پردیس ناباورانه به چشمان او خیره شد و لحظاتی بعد مثل دیوانهها پوزخند زد: آفرین!... آفرین!... کارت به جایی رسیده که به خاطر اون منو تهدید می کنی ؟
-من برات دعوتنامه نفرستادم و یادم نمیاد ازت خواسته باشم دنبال من راه بیفتی.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۸