👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 50
لبخند بی جانی از لفط قناری روی لبم نشست و آرام گفتم: «بله بابا جون!»
بابا وارد اتاق شد و با دیدن من که در تاریکی اتاق روی تخت نشسته بودم، کلید کنار در را فشرد و همه جا روشن شد. با دیدن وضع و حال داغانم، جا نخورد!
- چی شده؟
صورتم را محکم مالیدم.
- یعنی می خواید باور کنم که مامان بهتون نگفته بیاین ببینین من چمه؟
بابا خندید، چقدر خوب بود که می توانست در این اوضاع به هم ریخته بخندد.
- خب باید اعتراف کنم آره مامانت گفت بیام سر از کارت در بیارم.
کنارم لبه ی تخت نشست و با نازکشی ادامه داد:
- نمی خوای بگی چی شده که دختر ما این طور از دیروز سگرمه هاش توهمه؟
با یاد آوری هزار باره ی فاجعه، بغض کردم.
- می خوان اعدامش کنن بابا، دیروز حکمش اومد، پنجاه و دو روز دیگه اعدامش می کنن و من هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. من بهش قول دادم که کمکش کنم و نجاتش بدم ولی فرصتم تموم شده و شکست خوردم. چی کار کنم بابا؟ دارم دق می کنم. از خودم و بی مسئولیتیم بدم میاد. تموم امیدش به من بود، حالا چی کار کنم؟ تو راهنمایی ام کن بابا! یه راه بزار پیش پام، دیگه دارم دیوونه می رم.
آه بابا دلم را لرزاند.
- چی بگم؟ باید به خدا توکل کنیم.
توکل به خدا! تنها راهش همین بود و صبر زیادی هم می طلبید.
بابا صحبت کرد و دلداری ام داد ولی حتی حرف های او هم برایم تسکینی نبود، هیچ چیز نمی توانست از این درد بکاهد.
بعد از شامی که در سکوتی دلگیر به پایان رسید، به اتاق برگشتم. روی تخت دراز کشیده بودم و ساعدم روی چشم هایم بود که صدای زنگ گوشی بلند شد، بی آن که از جا بلند شوم، گوشی را از روی پاتختی برداشتم و تماس را جواب دادم:
- بله؟
- سلام.
شنیدن صدای طاها سمیعی باعث شد ساعدم را از روی چشم هایم بردارم و بلند شوم و روی تخت بنشینم.
- سلام، خوبید؟
پوزخند آرامی زد و زمزمه کرد:
- خوب؟ تنها حسی که ندارم، همین خوب بودنه.
لبم را گزیدم و چه باید می گفتم؟ مقصر همه این ها من و بی کفایتی ام بودیم.
- متاسفم!
- برای چی؟ من دیدم که شما تلاشتون رو کردید، نشد، خدا نخواست، سرنوشت من و برادرمم همینه.
تلخی لحنش دلم را به هم فشرد. حسم به او، بسیار شبیه حسم به رامبد است.
- این طور نیست.
آهی کشید.
- فعلاً که این طوری شده. راستش برای دست مزدتون زنگ زدم.
من از آشفتگی و نگرانی روی پا نبودم و او دم از دست مزد می زد؟
- دست مزد؟ ولی کار من هنوز تموم نشده.
- همه چیز...
پا روی آداب معاشرت گذاشتم و وسط حرفش پریدم و با لحنی محکم گفتم: «هنوز پنجاه و چند روز وقت هست، به همین راحتی جا زدین و می خواین عقب بکشین؟»
- نه... ولی... لعنتی!
لحنش بغض داشت، حالش را درک می کردم، طوفان برای او تنها حامی و همه ی خانواده اش بود. با حالی بدتر از قبل ادامه داد:
- ملاقاتش رفتم ولی نیومد که ببینمش، جواب تماسام رو هم نمی ده، مسئول بندشون می گه اوضاعش داغونه، داره لحبازی می کنه و من نمی دونم چی کار کنم؟ فکر... نبودش... وحشتناکه... کابوسه!
مو های در هم تنیده ام را از جلوی صورتم کنار زدم و فکر کردم احساسات من و طاها سمیعی در رابطه با برادرش چقدر مشابه است.
با تمنا و عجز صدایم کرد:
- خانم ایزدیار؟
با صدایی گرفته جواب دادم:
- بله؟
- شاید شما تونستید راضیش کنید که برم ملاقاتش، این کار رو می کنید؟ دارم دیوونه می شم و هیچ کاری از دستم بر نمی آد.
آهی پر از تلخی کشیدم. واقعاً فکر می کرد برادرش دیگر برای منِ بدقول پشیزی ارزش قائل می شود و به حرفم گوش می کند؟ زهی خیال باطل!
با همه ی این ها ولی نخواستم ناامیدش کنم و گفتم: «باشه، تلاشم رو می کنم، هر چند وضع خودم بهتر از شما نیست.»
- ممنونم، برای کارایی که وظیفتون نیست، ولی انجامش میدید.
با به یاد آوردن موضوعی، صاف نشستم.
- می تونم فردا ببینمتون؟ چندتا سوال بپرسم؟
- آره، هر وقت که بگید، میام.
- ممنون.
- خواهش می کنم، شرمنده که این موقع شب زنگ زدم، اون قدر حالم بد بود که به ساعت توجه نکردم.
- درک می کنم!
- بابت همه چیز ممنونم.
«خواهش می کنمی» گفتم و با آهی عمیق گوشی را روی پاتختی، سر جایش برگرداندم. این روز ها آه زیاد می کشم، درد هایم زیاد شده!
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۸