پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 149
به وضوح نگاه های یواشکی و مملو از مهر ماکان به فرناز را می دیدم و یک بار هم موقع انجام کارها، زمانی که متوجه شد من معنای نگاه ها و حالش را فهمیده ام، سرش را زیر انداخت.
غزاله کیک را روی تخت گذاشت و هومن هم چاقو به دست، ادا و اطوارهایی به عنوان رقص چاقو درآورد و خنده را مهمان لب هایمان کرد.
غزاله با خنده گفت: بسه دیگه، بده کیک رو ببره.
بالاخره رضایت داد و چاقو را با خنده دست جاوید سپرد.
- خزان بیا.
- جانم؟
اشاره ای به شمع ها کرد: بیا با هم فوت می کنیم.
تبسمی روی لب هایم نقش بست و کنارش نشستم.
غزاله رو به یاس گفت: یاسی جان، عکس و فیلم بگیر.
رو به جاوید ادامه داد: آرزو یادت نره ها.
اشاره ای به من کرد و هر دو همزمان شمع را که عدد سی و سه بود را فوت کردیم و صدای دست زدن ها و سوت کشیدن های هومن بالا رفت.
نگاهم را به جاوید دوختم و با تمام عشقی که به او داشتم، زمزمه کردم: تولدت مبارکم باشه. چه خوبه که هستی، چه خوبه دارمت.
لبخندی زد: خیلی خوشحالم که پیشمی خزان. عاشقتم.
فرناز گفت: چی زیر گوش هم میگین؟ بلند بگین مام بشنویم.
چپ چپی نگاهش کردم و از چشمان شیطنت آمیزش خنده ام گرفت.
کیک را هم با هم بریدیم و با شوخی های هومن خوردیم و دو ساعتی بعد کم کم همگی عزم رفتن کردند.
قرص جاوید را به دستش دادم که همان طور قرص را در دهانش می گذاشت گفت: غافلگیرم کردی.
لبخندی دندان نما زدم و ابرویی بالا انداختم: ما اینیم دیگه!
خنده ی آرام و مهربانی کرد: مرسی به خاطر همه چی. خیلی زحمت کشیدی.
لبخندم عمق گرفت.
- چه زحمتی آخه؟ خودم دلم می خواست این کار رو بکنم.
با چشمان پر عشقش نگاهم کرد که پتو را رویش مرتب کردم و بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم.
- استراحت کن.
از اتاقش بیرون آمدم و به آشپزخانه و پیش غزاله و فرناز و یاس رفتم. مامان گلی هم قرصش را خورده و برای استراحت به اتاقش رفته بود.
فرناز مشغول شستن ظرف ها بود. نگاه خیره ام را که روی خودش دید، پرسید: چیه؟
- چه خبر از ماکان جونت؟!
گونه هایش رنگ گرفت و سرش را پایین انداخت.
- وای خزان، این جوری نگاه نکن.
خنده ای کردم: تعریف کن ببینم چی شد.
غزاله هم سمت ما آمد و با هیجان گفت: آره بگو دیگه. خیلی تابلو بود.
لبخند خجلی زد.
- چی بگم خب؟ اون چند روز که جاوید بیمارستان بود، یه روز اومد باهام حرف زد و گفت که بیشتر آشنا شیم و بعدشم شماره ام رو گرفت که بازم ارتباط داشته باشیم.
مشتاقانه پرسیدم: خب؟
- میگه قصدش ازدواجه و دنبال این دوستی ها نیست و منتظره که من موافقت کنم تا این ارتباط رو جدی کنه.
غزاله گفت: ولی پسر خوبی به نظر می رسید. حالا بعدا از جاوید و هومن هم می پرسیم که ببینیم نظر اونا چیه. به هر حال اونا دیگه بیشتر می شناسنش.
سری تکان داد: نمی دونم چی جوابش رو بدم.
- نمی دونم نداره که. اگه راضی هستی که بهش بگو. بذار تکلیف خودش رو بدونه. اگه منفیه که...
با شک ادامه دادم: نکنه تو هنوزم...

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی