پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 51
دوباره روی تخت دراز کشیدم و مانند جنینی در خودم جمع شدم، کاری بود که هر وقت دلم می گرفت، انجام می دادم. طاها سمیعی خوش خیال بود که فکر می کرد طوفان باز هم به حرفم گوش می دهد، البته حق داشت، او که نمی دانست طوفان چه گفته؟ اگر می دانست، همچین درخواستی از منی که خودم در پی دیدنش بودم، نمی کرد.
نتوانستم دوباره آه نکشم، انگار با آن عجین شده ام، طوفان مرا با آن عجین کرده، او مرا با حسرت و درد... و شاید هم با دوست داشتن عجین کرده... آدم عجیبی که یک جور متفاوتی از بقیه می بینمش!
***
برای بار چندم نگاهی به ساعتم کردم و کلافه روی صندلی چوبی کافه جا به جا شدم و بالاخره طاها سمیعی بعد از نیم ساعت تاخیر وارد کافه شد.
دستم را بالا بردم و او با دیدنم، به سمتم قدم تند کرد.
رو به رویم نشست و کیفش را روی صندلی کنارش گذاشت.
- شرمنده که دیر شد.
دیدن چشم های قرمز و گود رفته اش، با ته ریش چند روز چیز دور از انتظاری نبود.
- مشکلی نبود.
لبخند بی جان و خسته ای زد.
- این کافه ی نزدیک بیمارستان پاتوقم بعد از یه روز سخت کاریه، همه چیزش رو امتحان کردم، کیک شکلاتی و کاکائوی داغش حرف نداره، می خورید؟
- بله.
سری تکان داد و ویتر را صدا زد و سفارش دو کیک شکلاتی و کاکائوی داغ داد.
ویتر که رفت، طاها سمیعی خسته به صندلی اش تکیه داد و دست هایش را هم روی پایش گذاشت.
زبان روی لبم کشیدم و گفتم: «خب تا سفارشا میاد، شروع کنیم؟»
- بفرمایید!
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم و تمام تمرکزم را روی موضوع پیش رویم گذاشتم، غصه خوردن برای طوفان، دردی از من و او چاره نمی کند!
- خودمون در واقع هیچ مدرک محکمی نداریم، ولی چند تا سرنخ کوچیک داریم و فعلاً باید با همونا پیش بریم.
سرش را بالا و پایین کرد.
- آره، درسته.
انگشت هایم را مانند همیشه که می خواستم تمرکزم زیاد شود، در هم گره زدم.
- خب تا این جا مطمئنیم که یه آشنا باعث این کاره، همچین فهمیدیم که این آشنا بوی ادکلنش ترکیبی از میخ و شکلات تلخه، پس می شه گفت که یه مرده. درسته؟
- آره.
- شما تو فامیل و دوست و آشنا کسی با این مشخصات رو دارید؟ یا اصلاً با برادرتو خصومت داشته باشه؟
با اخم هایی درهم مشغول فکر کردن بود و من با سکوت منتظر ماندم. بعد از چند دقیقه با ناامیدی گفت: «هر چی فکر می کنم، کسی نبود که بخواد با طوفان دشمن باشه، ما که خانواده ای نداریم، خانواده ی ساره ی خدا بیامرزم زیاد نبودن و هیچ کدومشونم دشمنی ای نداشتن.»
- گاهی آدما اونی که نشون میدن، نیستن! این رو یه بار به برادرتونم گفتم.
طاها خواست چیزی بگوید که ویتر سفارش را آورد و بعد از چیدنشان روی میز، رفت. با رفتن ویتر، طاها با تردید پرسید:
- یعنی شما می گی یکی تو فامیل ساره است که با طوفان دشمنی داره و باعث مرگ ساره است؟
- نمی شه قاطع گفت آره، ولی احتمالاً یکی هست.
نگاهش سردرگم بود و می دانستم که ذهنش به شدت درگیر شده است. با صدایی آرام زیر لب زمزمه کرد:
- آخه کی؟
- نمی دونه، ولی هر کسی می تونه باشه.
کلافه پیشانی اش را ماساژ داد.
- نمی دونم، عقلم به جایی قد نمی ده.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی