👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 192
پردیس برای چند لحظه به او خیره مانده بود و بعد ناامیدانه کیف دستی زیبا و گران قیمتش را روی میز انداخت. دستانش را در اطراف بدنش کمی باز کرد و با لبخندی محزون نجوا کرد: باشه... پس برای کشتنم تردید نکن... .
تحمل دیدن آن وضع برایم دشوار شده بود. به اتاقم پناه بردم. در را بستم و گوشه دیوار پشت تخت نشستم. در حالی که زانوانم را گرفته بودم و اشک می ریختم به خودم می لرزیدم، اما نه به خاطر رفتاری که پردیس با من داشت. من میدانستم که پردیس دیوانه وار کیان را دوست دارد و این بیش از هر چیز آزارم میداد. قطعاً او نیز روزی مورد ستایش کیان بود و حالا حضور من او را از چشم کیان انداخته بود. آیا این اتفاقی بود که به زودی برای من هم می افتاد ؟ حتی تصورش تنم را میلرزاند. چطور باید به مردی اعتماد میکردم که زن ها کوچک ترین ارزشی برایش نداشتند. آیا باور نگاهش وقتی مرا مایه آرامشش می خواند، سادهلوحانه بود؟ وضعیت پردیس تنم را میلرزاند .خدای من چطور باید به او اطمینان میکردم؟ چرا من آنجا بودم ؟چرا داشتم خودم را اسیر او می کردم؟ به سرم زده بود. داشتم دیوانه میشدم. به سرعت به سمت چمدان لباس هایم رفتم. لباس مناسبی پوشیدم. کیف پولی ام را نیز برداشتم و از اتاق خارج شدم. هنوز صدای جر و بحث آزاردهنده شان به گوش میرسید. تمام تنم نبض شده بود، وقتی مثل دزد ها از آن ویلا خارج شدم و با تمام سرعت می دویدم .هیچ یک از خیابان ها را نمیشناختم. پس برایم فرقی نمیکرد کجا بروم. تنها یک چیز مهم بود و آن دور شدن از آن ویلا و رهایی از دست کیان زند بود. وقتی به اندازه کافی از آنجا دور شدم نفسم به شماره افتاده بود. ته دلم خالی بود. احساس بدی داشتم .خیلی بد و این احساس بد را غربت و بیگانگی اطرافم دوچندان می کرد.
از همه میترسیدم. حتی از خودم .پول زیادی نداشتم و حتی گوشی موبایلم را هم جا گذاشته بودم. تنهایی، غربت، خستگی ،دنیای زیبای اطرافم را برایم جهنم کرده بود. آنقدر در بین مغازه ها، خیابان ها و آدم های جورواجور پرسه زدم که کف پاهایم ذق ذق میکرد. نباید ولخرجی میکردم. نمیدانستم آیا پولم کفاف گرفتن یک بلیت برگشت به تهران را می دهد یا نه؟ بعد از پرسه زدن طولانی در خیابان ها به ذهنم رسید برای استراحت سوار مترو شوم. واگنهای مترو نسبتا خلوت بودند و من به قدری خسته بودم که کیف پولم را کاملاً پنهان کردم و نفهمیدم کی خوابم برد... خواب که نه، بیهوش شده بودم .تکان های ملایم مترو کم کم در تنم پیچید. صدای آرام حرکت واگن مثل لالایی گوشم را قلقلک میداد .پلکهایم کمکم سبک شدند و بی اختیار به دنیای اطرافم بازگشتم. پلکهایم خواب آلود و بی رمق باز شدند. هنوز داخل مترو بودم و سرم را به شیشه کنار صندلی تکیه داده بودم .تصویر مبهم مردی را دیدم که روی صندلی روبروی من در فاصله یک قدمی ام نشسته بود. چشمانم را بستم و بعد تصویری آشنا مثل یک جرقه از ذهنم عبور کرد .پلک های بی رمقم با قدرت و تعجب باز شدند و من با دهان نیمه باز ،ترس شرمندگی، گیج و مات به کیان خیره شدم که مقابلم نشسته بود. با نگاهی که مرا خجالت زده میکرد تماشایم میکرد .شاید خواب می دیدم اطرافم را کاویدم. آدمهای دورو برم ،مترو ،خودم و حتی کیان واقعی تر از آن بودند که بتوانند شبیه خواب باشند. به خصوص آن سه محافظ که در نقاط مختلف واگن ایستاده بودند. نگاه شرمنده ام را به او دوختم و بی اختیار سر به زیر انداختم .هنوز این سوال که چگونه مرا یافته در ذهنم کامل نشده بود که نگاهم به کفشهایم افتاد. آهی در درون کشیدم. خدای من! ردیابهای روی کفش هایم را به کلی از یاد برده بودم.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۸