👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 193
به ایستگاه که رسیدیم کیان در حال برخاستن مچ دستم را گرفت و مجبورم کرد به دنبالش بروم. ۳ محافظ نیز از فاصله ی چند متری ما را دنبال میکردند. مچ دستم در میان پنجه نیرومندش قدرت هیچ حرکتی را نداشت. نمیتوانستم به خودم دروغ بگویم گرچه تا حدی از او میترسیدم اما بعد از آن آوارگی خدا را شکر میکردم که مرا یافته بود .چرا که به راستی نمیدانستم در آن شهر بزرگ و غریب چه باید بکنم.
از پله های ایستگاه بالا آمدیم و وارد خیابان شلوغ شدیم .دیگر در میان آن مردم احساس خفگی و تنهایی نمی کردم ،چرا که او کنارم بود. او کنار خیابان ایستاد و به یکی از محافظین اش با اشاره چیزی فهماند. او سرش را به علامت چشم تکان داد و به سرعت از ما دور شد. ماشین آماده نداشتیم و من حدس میزدم آنها ماشین شان را در ایستگاهی که سوار مترو شده بودند جا گذاشته اند. او با اشاره یک تاکسی گرفت. در تاکسی را برایم باز کرد و منتظر ماند تا ابتدا من سوار شوم .بعد خودش در فاصله اندکی به اندازه ی یک وجب در کنارم نشست و در را بست. متوجه آدرسی که به راننده دادنشدم. سکوت سنگین بینمان آزاردهنده بود. بخصوص اینکه میدانستم او را تا چه حد رنجانده ام. زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر داشتم. او آرام بود. آرامشش عذاب آور تر بود. اینکه هیچ اعتراضی نمیکرد بیشتر عذابم میداد: ناهار که نخوردی؟ نجوای آرامش زیر گوشم نور امید به قلبم پاشید. نگاهم را ملتمسانه به او دوختم. دلم میخواست مرا به خاطر حماقتم ببخشد. من دست او امانت بودم و بعد از این همه فداکاری که در حقم کرده بود داشتم در برابر پدر و مادرم شرمنده اش میکردم:نه... . صدا به سختی در حنجره ام پیچید و گم شد. دلم میخواست میتوانستم چیز بیشتری بگویم. نگاه سنگین و زیبایش مرا به سختی تنبیه میکرد. صدای زنگ آشنای موبایلم را از جیبش شنیدم. چند لحظه بعد در حالی که گوشی ام را مقابلم میگرفت گفت :بازهم مصطفی ست ...چند مرتبه از صبح تماس گرفته. جوابشو بده خیلی منتظر مونده... . میدانستم که حرف زدن من و مصطفی چقدر عذابش میدهد. اما نباید مصطفی بیچاره را هم از خودم می رنجاندم.بعد از آن جدایی غیرمترقبه در پارک ،این اولین گفتگوی مان بود :سلام.... . صدای مصطفی در گوشم پیچید، آنقدر بلند که نه تنها او که کنارم نشسته بود ،بلکه حس می کردم تمام دنیا صدایش را میشنوند: سلام به روی ماهت... . جملهاش نفسم را در سینه حبس کرد. چطور باید با مصطفی حرف میزدم در حالی که او کنارم نشسته بود . صدای قلبم را میشنیدم.او ادامه داد: دلم خیلی برای شنیدن صدات تنگ شده بود. آب گلویم را به زحمت فرو دادم و با لکنت لب گشودم: خوب... منم... منم همینطور.
مصطفی موجود باهوشی بود. لکنتم او را واداشت بپرسد: نمیتونی صحبت کنی؟ (بی اختیار نگاهم به سمت کیان چرخید و درحجم نگاه گیرایش آب شدم. صدای مصطفی را هر دویمان میشنیدیم) باز هم اون کنارته؟ ... . لب هایم لرزید و فقط توانستم بگویم: آره... . مصطفی مکثی کرد. سکوت چند لحظه ای اش سنگین و تلخ بود: باشه، بعد باهات تماس میگیرم. سرم را پایین انداختم .احساس خوبی نداشتم. اگر حرف میزدیم حالم بهتر میشد. از کارم پشیمان بودم و از این که حالا نمی دانستم او هنوز دوستم دارد یا نه داشتم بالا می آوردم. هیچ چیز بیشتر از دوری از او عذابم نمیداد .حالا می توانستم منصفانهتر به پردیس بیاندیشم. حالا که خودم حال او را داشتم .ساده بود که بفهمم عشق یک طرفه پردیس کافی بود که او را به اینجا بکشاند. اگر عشق من هم نسبت به او یک طرفه بود ،قطعاً در برابرش به خاک می افتادم. اما من همیشه پا روی دلم گذاشته بودم و هرگز حتی در آن لحظه نیز احساسم را نسبت به او بیان نکرده بودم... .
رستوران به آن شیکی و بزرگی برایم خفقان آور بود و طعم غذاهای خوشمزه روی میز هم همه تلخ و بی مزه بودند. در حالی که ناچار بودم در سکوت مقابلش بنشینم و برای جلب توجهش به دنبال راهی باشم تاشاید حداقل حرفی بزند، بریدن انگشتم به عمد کار وحشتناکی بود. اما موفق شدم.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۸