👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 52
تکه ای کیک سر چنگال زدم و به دهان بردم. داغ و تازه بود و مزه ی خوبی هم داشت. بعد از مزه کردن کیک در جوابش گفتم: «تصمیم دارم یه ملاقات با خانواده ی ساره کنم. شاید این دفعه به نتیجه ای رسیدم.»
فنجان قهوه را در پیش دستی چرخاند و با تردید پرسید:
- می خواید منم بیام؟
- نه، نیازی نیست. احتمالاً اگه شما رو ببینن، ناراحت شن و چیزی نگن.
سری تکان داد.
- آره، راست می گید.
آهی کشید و به آرامی ادامه داد:
- از این که می بینم هیچ کاری از دستم بر نمی آد، حالم بد می شه، دلم می خواد بمیرم.
لبخند اطمینان بخشی زدم.
- این که هنوز پشت برادرتون موندید، خودش کار بزرگیه.
سرش را پایین انداخت.
- هر شبم شده کابوس... یه اتاق خالی و پر از سردی با طنابی که از سقفش آویزونه و یه چارپایه زیرش، شده کابوس تموم روزام و داره دیوونم می کنه.
غمگین نگاهش کردم، این زجری که می کشید، برایش زیادی بود و خدا چرا این امتحان دردناکش را تمام نمی کرد؟
- با غصه خوردن چیزی به دست نمی آد، باید قوی باشید و تلاش کنید. یادمه اون روز وقتی با برادرتون حرف زدم و راضیش کردم تا باهاتون ملاقات کنه، یه چیزی بهم گفت، می دونید چی بود؟
آرام پرسید:
- نه! چی گفت؟
زیر چشم های مشتاق و منتظرش نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادرتون خیلی دوستتون داره، وقتی ازش خواستم که باهاتون ملاقات کنه، پرخاشگری کرد و جوابش نه بود، کلی باهاش حرف زدم و راضی شد که باهاتون ملاقات کنه، معتقد بود که قراره اعدام بشه و این که ببینینش، باعث وابستگی بیش تر از قبل می شه، می گفت ندیدنتون سخته ولی این به نفع شماست، نمی خواست وقتی رفت، آسیبی ببینید، برادرتون فقط صلاح شما رو می خواست.
برق اشک در چشم هایش چیزی نبود که بشود انکار کرد. با ناراحتی نگاهش از چشم های خیسش گرفتم و ادامه دادم:
- اون قدر باهاشون حرف زدم که راضی شدن، قبلش می دونید چی گفت؟ گفت می خواد خودخواه باشه و ببینتتون. اون دوستتون داره، اون قدر زیاد که حاضره خودش رو از دیدنتون محروم کنه. من بهش قول دادم که نجاتش بدم و اون قبول کرد که شما رو ببینه، ولی نتونستم به قولم عمل کنم.
جمله ی آخر را خیلی آرام گفتم.
سیبک گلویش بالا و پایین شد و می دانستم که میل عجیبی به گریه دارد. حق هم داشت!
سرش را پایین انداخت و دست روی چشم هایش گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد.
با ناراحتی عمیقی نگاهش کردم و چیزی نگفتم، احتیاج داشت که خودش را خالی کند.
دقایق می گذشتند و او همان طور مانند کوهی فرو ریخته بی صدا می گریست، گریه ای که سراسر درد و رنج و غم بود.
کمی که گذشت، آرام صدایش زدم:
- آقا طاها؟
سرش را بلند کرد، صورتش خیس نبود ولی چشم هایش بی نهایت قرمز بودند و رنگش هم پریده بود.
مهربان نگاهش کردم و گفتم: «این روزا می گذره، این قدر سخت نگیرید، من تمام تلاشم رو می کنم که برادرتون آزاد بشه.»
دستی به صورتش کشید و با صدایی بم و گرفته گفت: «ممنونم!»
بعد از ملاقات با طاها سمیعی، به زندان رفتم و در خواست ملاقات با طوفان را کردم.
طبق انتظارم به ملاقات نیامد، کوتاه نیامدم و با امیدواری منتظرش ماندم... عقربه های ساعت به کندی چرخیدند و من در آن اتاق دلگیر پشت میز نشسته و منتظرش بودم، ولی نیامد، نه آن موقع و نه دو ساعت بعدش!
سر انجام بعد از دو ساعت انتظار، با اخطار سرباز از اتاق بیرون زدم و زندان را ترک کردم. قدم های سستم پر از نا امیدی بود و بی هیچ انگیزه ای!
ناراحت و دلگیر به سمت خانه راندم، این که طوفان این طور منتظرم بگذارد، چیز دور از انتظاری نبود، ولی خوب دلم که این چیز ها حالیش نمی شد.
با رسیدنم به خانه، ماشین را به پارکینگ بردم و دیدم که باز آقای همتی ماشینش را جای پارک من، پارک کرده است. بی تفاوت به این کارش، ماشینم را در جای خالی ماشین بابا پارک کردم و به سمت آسانسور رفتم.
نمی دانستم چه بلایی سرم آمده! من آن آدم گذشته نبودم. آن آدم زود جوشی که اگر جای پارکش را اشغال می کردند، تلافی می کرد، آن آدمی که زندگی برایش یک شوخی بود و زیاد سخت نمی گرفت! دیگر هیچ کدام این ها نبودم و چه چیزی باعث این تغییر بود؟
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۸