👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 150
خودش سریع متوجه ی حرفم شد و سری به طرفین تکان داد: نه دیگه. من به هومن فکر نمی کنم چون دیگه برام تموم شده و خودشم الان زن داره و بچه اش هم تو راهه. زنش هم به خاطر این موضوع حالش زیاد خوب نبود و نیومد. فکر کردن هم به یه مرد زن و بچه دار اصلا چیز خوبی نیست. درسته بهم سخت گذشت تو روزهای اول اما باید کنار می اومدم و با هر سختی و مشکلی که بود، تونستم کمی از
فکرش در بیام. به هر حال عاشق اون شدن یه اشتباه بود و باید این اشتباه رو با فراموش کردنش جبران می کردم.
از حرف هایی که زد با تحسین نگاهش کردم. چه قدر عاقل و منطقی شده بود.
غزاله هم لبخندی روی لبش نشست.
- عزیزدلم، انشالله هر چی صلاحه پیش میاد. تو لیاقت بهترین ها رو داری.
فرناز هم با شوق لبخندی زد و رو به من پرسید: شما کی می خواین عروسی بگیرید؟
- تا جاوید حالش کامل خوب شه، بعدشم می خوایم با مامان گلی بریم سفر. بعد از اون.
با مامان گلی و خانواده ی خودم هم تصمیمم را در میان گذاشتم که مامان گلی بسیار استقبال کرد و خوشحال شد و خانواده ام نیز مخالفتی نشان ندادند و قبول کردند و قرار بود که دو سه هفته ی بعد راه بیفتیم.
* * * * *
روز بعد بهادر بی توجه به حال بد گلشیفته و حتی بی آن که اجازه دهد در خاکسپاری اردلان شرکت کند، دنبالش آمد و سمت تهران به راه افتادند.
گلشیفته بی حال و رنگ پریده، با چشمانی که از زور گریه باز نمی شد، سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و با نگاه غم آلود و دردمندش، به نقطه ای نامعلوم خیره بود.
قلبش از آن هم اندوه فشرده شده و آن صحنه ها چون کابوسی در بیداری هم رهایش نمی کرد.
بهادر نیم نگاهی سمتش انداخت: خوبی؟
خوب؟! چه واژه ی غریبی برایش می آمد!
جوابش را نداد و چشمانش را روی هم گذاشت.
- با توام.
هنوز هم در حال و هوای خودش بود که بی توجه به سوال بهادر گفت: تو مگه بهم قول ندادی؟ مگه نگفتی آزاد میشه؟
صدایش آن قدر گرفته و غمگین بود که خودش هم از صدایش متعجب شد.
- نتونستم کاری کنم. کاری دیگه از دست من ساخته نبود.
لحن خونسردش روی اعصابش رژه می رفت.
صدایش را بالا برد: یعنی چی ساخته نبود؟ خودت گفتی همه چیو درست می کنم. نامرد، دروغگو، عوضی...
با ضربه ای که توی دهانش خورد، صحبت هایش متوقف شد و با بهت و نفرت نگاهش کرد. اردلانش هیچ گاه روی او دست بلند نکرده بود ولی این مرد که تنها یک روز بود همسرش شده بود، این گونه با او رفتار می کرد البته در آن دو سالی که در خانه اش زندگی می کرد، کم از او کتک نخورده بود.
- خفه شو و حرف دهنت رو بفهم. دیگه هم بخوای اسم اونو بیاری، می دونم باهات چی کار کنم. اردلان دیگه مرد، تموم!
چگونه این قدر می توانست درباره ی مرگ اردلانش بی رحمانه حرف بزند؟
او همیشه در قلبش زنده باقی می ماند. حوصله ی بحث با او را نداشت و چشمانش را روی هم گذاشت اما مگر کابوس دست از سرش بر می داشت؟!
چند ساعتی گذشته بود را نمی دانست. پیاده شد و پشت سر بهادر وارد خانه می شد.
هنوز در باورش نمی گنجید که بهادر شوهرش است و باید با او زندگی کند.
آهی کشید و داخل رفت. حتی حوصله ی آنالیز خانه را هم نداشت.
قدم هایش سست بود و خسته...
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۸