👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 53
آسانسور که ایستاد، این افکار را پس زدم و به سمت خانه رفتم و زنگ در را زدم. طولی نکشید که مامان در را باز کرد. با بی حوصلگی سلام آرامی دادم و مامان خوشحال از دیدنم گفت: «خدا رو شکر اومدی! نه بابات هست، نه رامبد. تنهایی غذا نمی چسبه.»
سری تکان دادم و مامان از جلوی در کنار رفت و به آشپزخانه رفت، پشت سرش وارد خانه شدم.
- زود لباس عوض کن بیا سر میز.
کفش هایم را از پا کندم و همان جا روی پادری ولشان کردم . مغنعه را از سرم بیرون کشیدم و سری برای مامان که دور شده بود، تکان دادم، هر چند که ندید.
بعد از عوض کردن لباس هایم با پیراهن و دامنی بلند، دست و صورتم را شستم و به دستور مامان، به آشپزخانه رفتم.
- اون دوغ و از یخچال بیار سر میز.
«باشه ای» به مامان که مشغول غذا کشیدن بود، گفتم و پارچ دوغ را از یخچال بیرون آوردم و سر میز گذاشتم. بعد از این که مامان غذا را کشید، با هم سر میز نشستیم و در سکوت مشغول خوردن ماکارونی خوش طعمش شدم.
بعد از تمام شدن غذا، در جمع کردن و گذاشتن ظرف ها در ماشین ظرف شویی به مامان کمک کردم و بعد از همه ی این ها به سمت اتاقم پا تند کردم، احتیاج مبرمی به تنهایی داشتم، ولی با صدا کردن مامان، به راهرو نرسیده، توقف کردم.
- کجا می ری؟ بیا بشینیم یکم فیلم ببینیم، حوصلت سر نمی ره تنها تو اتاق؟ یا بیرونی، یا تو اتاقت.
«چشم» آرامی گفتم و آهم را در خود خفه کردم. مامان گله مند بود و حق هم داشت! از کی بود که از همه دور شده و در لاک خود فرو رفته بودم؟
راه رفته را برگشتم و به پذیرایی رفتم و کنار مامان روی کاناپه ی راحتی جلوی تی وی نشستم. مامان شانه ام را گرفت و سرم را روی پایش گذاشت و طولی نکشید که دستش لای مو هایم رفت و نوازش جادویی سر انگشتانش شروع شد.
از صدای آهنگ ملایمی که از تی وی پخش می شد و ماساژ سرم توسط مامان، سردردم رخت بست و چشم هایم خمار خواب شدند.
و واقعاً که مادر مأمن آرامش است!
در خلسه ای شیرین بودم که به نرمی صدایم زد:
- رامش؟
«هوم» خواب آلودی گفتم و مامان با همان لحن نرم و آرام گفت: «وقتی برای اولین بار حامله شدم، دلمون می خواست بچه ی اولموم پسر باشه، اون موقع که سونوگرافی و این جور چیزا نبود، وقتی رامبد به دنیا اومد، تو ذوقمون خورد، برای داشتنش خوشحال بودیم و خدا رو شکر می کردیم، ولی دلمون خیلی دختر می خواست.»
با هشیاری بیشتری به حرف های مامان گوش سپردم و پرسید:
- داری گوش می دی؟
«بله ام» زیادی خش دار و گرفته ود.
- رامبد که از آب و گل در اومد و یه سال و خوردیش شد، به امید یه دختر دوباره حامله شدم و خدا تو رو بهمون داد. زندگیه شیرینمون تکیمل شد و خب دیگه چی می خواستیم؟ فکر می کردیم زندگی دیگه گلستونه و تمام دست اندازا تموم شده.
آهی کشید و ادامه داد:
- چه می دونستیم که تازه دست اندازا شروع شده، تو یه دختر شیطون بودی که مدام در حال فضولی و کار خرابی بودی، رامبدم یه پسر بچه ی تخس که هم پای شیطنتات بود. هر روز که بزرگ تر می شدید، به خودم امید می دادم که با بزرگ تر شدنتون، مشکلایی که براتون پیش میاد کم تر می شه و می تونم نفس راحتی بکشم، ولی امید عبثی بود. چه می دونستم که با هر سانت قد کشیدنتون، مشکلاتتونم هم پاتون قد می کشه؟
آه این بارش، خسته و پر از درد بود. دستش از حرکت در مو هایم ایستاد و ساکت شد. حرف های پر از دردش، قلبم را از هم دردید، ولی نای حرف زدن نبود!
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۹