👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 151
خون خشک شده به خاطر پاره شدن گوشه ی لبش از ضربه ی سیلی را با اشک و نفرت پاک کرد و شست و گوشه ای از مبل های سلطنتی خانه، کز کرد و زانوهایش را در آغوش کشید. کاش می شد از دستش فرار می کرد.
روزها در تلخ ترین حالت ممکن می گذشت.
راه می رفت، حرف می زد، آشپزی می کرد، خانه را نظافت می کرد و سایر کارهای روزمره اما قلبش درد داشت، دلش از اندوه سرشار بود. کم حرف می زد، حتی حوصله ی بحث و جدل هم نداشت.
در اوج جوانی، در زمانی که باید شور و انگیزه می داشت، بی حس و خسته بود.
در اواخر سن شانزده سالگی، زنی بود که عشقش را از دست داده و آرزوی دیدن و در آغوش کشیدن آن کودک به دلش مانده بود.
آهی کشید و سری به غذا زد. بهادر یک وقت هایی مهربان می شد و بیشتر اوقات بداخلاق بود و زورگویی می کرد و اگر از خواسته اش سرپیچی می نمود، روی گلشیفته دست بلند می کرد حتی در مورد مسائل کوچک و کم اهمیت.
صدای بسته شدن در حیاط به گوشش خورد که اخم هایش درهم رفت. هیچ گاه منتظر او نبود و جز نفرت حسی به او نداشت.
داخل آمد و گفت: سلام.
بی حس و حوصله جوابش را به آرامی داد و گفت: برو لباسات رو عوض کن تا غذا رو بکشم.
- باز چته؟
کلافه نفسی کشید: ولم کن.
جلوتر آمد و کنارش ایستاد.
- مثل آدم بگو ببینم چه مرگته. بگو مشکلت چیه.
اخمی کرد: مشکل من تویی، مشکل من زندگی کردن با توئه.
بهادر هم اخم غلیظی روی پیشانی اش نشست.
- بخوای و نخوای همینه. تو زن منی.
با حرص نگاهش کرد: من خوشم نمیاد زنت باشم.
صدای فریاد بهادر گوشش را کر کرد: تو غلط کردی. تا آخر عمرت تو همین خونه و پیش من می مونی. شیرفهم شد؟
گلشیفته باز هم سرکشی اش به سراغش آمده بود: نه، نشد. فکر کردی می تونی به زور منو تو این خراب شده نگه داری؟
پوزخندی زد: فکر کردی نمی تونم؟ بعدشم خونه به این خوبی و بزرگی در اختیارته. دیگه چه مرگته؟
با حرص داد زد: این خونه ارزونی خودت. فقط دست از سر من بردار. من باید به چه زبونی بگم که دلم نمی خواد یه لحظه هم تو رو ببینم. چه برسه به اینکه زیر یه سقف با تو زندگی کنم؟ موندن وقتی من دلم راضی نیست، مگه زوری هم میشه؟
- چرا نشه؟ لازم باشه به زور نگهت می دارم. همون جوری که به زور باهام ازدواج کردی.
- ازدواج با تو فقط به خاطر اردلانم بود. اگه اون اتفاق ها پیش نمی اومد، عمرا اگه حاضر می شدم به خواسته ات تن بدم.
خونسرد گفت: اون اتفاق ها پیش اومد یا پیش آوردمش؟!
گلشیفته مات ماند و حرفی که می خواست بزند را از خاطر برد و ناباور زمزمه کرد: چی؟!
بهادر شروع به حرف زدن کرد و هر چه بیشتر پیش می رفت، گلشیفته را بیشتر در بهت، حرص و نفرت غرق می کرد.
باورش نمی شد که همه ی آنها نقشه بوده. حتی آن قتل. قبل از آن که اردلان به آنجا برود، آن مرد از دنیا رفته بود و اردلان با نگرانی سمتش رفته و دستش را روی نبضش گذاشته بود و به همین دلیل اثر انگشت او روی جسد آن مرد مانده و همه چیز گردن اردلان می افتد مخصوصا وقتی که چند نفر شهادت دادند که پس از رفتن اردلان این اتفاق افتاده؛ البته آن شاهدان هم دروغین بوده اند!
بهادر نیز از آن قاضی که به گفته ی خودش دوست صمیمی بوده اند، خواسته که همه چیز را علیه اردلان نشان دهد و پرونده سازی کند.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۹