👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 194
صدای ناله ام و خونی که از انگشتم میریخت دستپاچه اش کرد. دردی حس نمی کردم. وقتی او با محبت سر انگشتم را پر از دستمال کرد و مرا همراه خودش به سرویس بهداشتی شیک و بزرگ رستوران برد .انگشتم را زیر آب سرد گرفت و جای بریدگی را محکم فشرد: حواست کجا بود که دستت رو بریدی ؟در حالی که جمله اش را کامل می کرد ،بی اختیار نگاهمان در هم گره خورد .فاصله ام با او به اندازه چند بند انگشت بود. محو نگاه نوازشگر اش بودم که گارسون برایمان چسب آورد و در حالیکه باند استریل و چسب را داخل سینی کوچکی مقابل او می گرفت با لهجه آمریکایی گفت: بفرمایید قربان ... .اما کیان ناباورانه مرا مینگریست و بی توجه به حضور او پرسید :از من فرار می کنی و بعد برای جلب توجهم دست به همچین حماقتی میزنی!! احساس من چه اهمیتی برات داره وقتی از من میترسی؟ او عصبانی بود و من نگاهی از سر استیصال به گارسون انداختم. کیان در حالی که جای بریدگی انگشتم را محکم می فشرد، سینی کوچک او را گرفت و روی یکی از سنگهای تمیز لبه دستشور ها گذاشت. گارسون چیزی پرسید و با جواب منفی کیان ما را ترک کرد.
او انگشتم را برای لحظه ای رها کرد و چون خون بار دیگر بیرون زد محکم آن را فشرد .سپس نگاه محکم اش را به من دوخت: میدونی چی به من گذشت تا پیدات کردم؟ گناه من چیه که دنبال آرامشم. تصور می کنی با خباثت تمام سعی کردم پردیس رو دست به سر کنم؟ تو چی در مورد ما میدونی؟ در مورد اون چی میدونی؟ تو تمام این مدت برای اغفالت قدمی برداشتم که لایق این رفتار باشم؟ بارها وقتی مست و بی خبر روی دستام افتادی ذره ای سو استفاده کردم؟ نه... چون دوستت داشتم.( دستم را با عصبانیت تکان داد:) با یه آشغال طرفی که فرار کردی؟ دستم درد گرفت و آه خفه ام او را به خودش آورد. نگاه عذر خواهانه اش راضیام می کرد. باند استریل را برداشت و در حالی که با ظرافت دور انگشتم می پیچید سری با تاسف تکان داد: من زندگی وحشتناکی دارم و دشمنانی که بهم نزدیک کرد مثل یه دوست می خوام به هم یه قولی بدیم،( به من چشم دوخت )یه هم اعتماد داشته باشیم... . سرم را به علامت تایید تکان دادم و او لبخند رضایت بر لب نشاند: خوبه... . بعد از خوردن نهار به پیشنهاد او به خرید رفتیم .همراه او وارد مغازه های بزرگ و گران قیمتی می شدم، که به تنهایی حتی جرأت عبور از مقابل شان را نداشتم. او هر چه را که به نظرش زیبا میرسید برایم می خرید. گاهی تصور می کردم حتی آدم هایی به جدیت او هم می توانند مثل بچه ها باشند. بعد از کلی خرید دو تا عروسک کوچک و ناز هم برایم خرید. یک خرگوش ملوس و بچه گربه ناز... . همه خریدهای مان را در ماشین او که به دنبال مان آمده بود گذاشتیم. او از من خواست داخل ماشین منتظر بمانم و خودش از آنجا دور شد. وقتی بعد از یک ربع ساعت بازگشت چیزی در دستش نبود، اما راضی به نظر میرسید .وقتی به ویلا بازگشتیم هوا رو به تاریکی بود. پیاده روی و خرید خسته ام کرده بود. لباس هایم را عوض کردم. بلوز و شلوار اسپرت راحتی پوشیدم و تشت کوچک آبی برای خودم تهیه کردم. روی کاناپه نشستم و بعد از تا کردن پایین شلوارم پاهایم را داخل آب گذاشتم. این کاری بود که از مادرم آموخته بودم. سپس در حالی که روی کاناپه لمیده بودم، بستههای خریدم را یکی یکی تماشا کردم. گرفتن آن همه هدیه آن هم یک جا جدا" لذت بخش بود. عینک آفتابی، پیراهن شب ،کیف، کفش، گل سر زیبا، بلوز شلوار، دستبند چرمی، خدای من! دیدن تمام آنها یکبار دیگر ذوق زده ام کرده بود... .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۹