👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 152
یعنی اردلان کاملا بی گناه و بی تقصیر بود و تمام این ماجرا زیر سر بهادر.
حتی آن تصادف هم که منجر به کشتن بچه ی توی شکمش هم شده، ساختگی بود.
قصد داشت که آن بچه که مانعی بود برای ازدواج با گلشیفته را از بین ببرد چرا که آن موقع گلشیفته دو ماهه باردار بود و چند ماه دیگر باید صبر می کرد و ممکن بود شک کند. مامور بودنش هم از چندین سال قبل بود و درباره ی نگهداری آن بچه ها در خانه اش هم به دروغ گفته بود که از آنها مراقبت می کند.
گلشیفته پس از شنیدن این حرف ها گویی به جنون رسید.
مقابل بهادر ایستاد و با مشت های بی حال و خسته اش به جان او افتاد و اشک هایش چون سیلی جاری گشت.
- نامرد، دروغگو، چه طور تونستی این کار رو باهام بکنی؟ چه طور تونستی زندگیم رو نابود کنی؟ بچه ام رو چرا کشتی؟ مگه من و اردلان چی کارت کرده بودیم؟ چه طور تونستی اردلان منو بفرستی سینه ی قبرستون؟
دست از سر بهادر برداشت و حرصش را سر گلدان سفالی روی میز خالی کرد و با تمام خشم آن را به دیوار کوبید.
گلدان با صدای بدی شکست و خورد شد؛ چه قدر شبیه دل او بود! دل شکسته اش که این گونه خورد شده بود...
تکه ای از آن گلدان شکسته و خورد شده را در دست گرفت و همان طور که با حرص داد می زد، آن تکه را نزدیک رگ دستش برد.
- نامرد عوضی، ازت متنفرم. من دیگه یه لحظه هم حاضر نیستم باهاش زندگی کنم. حالم ازت به هم می خوره.
آن قدر جدی و محکم حرف می زد که بهادر را نیز نگران کرد. دهان باز کرد که چیزی بگوید اما دیگر دیر شده بود و خونی از دست گلشیفته جاری شد.
گلشیفته ی بی قرار و بی حال، به خاطر فشارهای روحی این مدت و خونریزی دستش، ضعیف شد و از حال رفت.
در بیمارستان بود وقتی که به هوش آمد و فروغ را در کنار خود دید. با یادآوری موضوع باز هم اشک هایش روان شد.
- منو حتی خدا هم دوست نداره که اگه دوسم داشت، این حال و روزم نبود. بچه ام رو ازم نمی گرفت. اردلانم که جونم بود رو از من نمی گرفت و منو گرفتار این وضع و این زندگی نمی کرد. اگه دوسم داشت می ذاشت بیام پیشش، حتی نذاشت بمیرم. فروغ من دلم می خواد بمیرم، دلم می خواد خلاص شم از این زندگی. به خدا دیگه نمی کشم، کم آوردم. جونم دیگه به لبم رسیده.
فروغ در آغوشش گرفت. بدن نحیفش به رعشه افتاده بود. فروغ که معمولا خیلی احساساتی نبود، با دیدن حال گلشیفته، چشمانش می بارید.
- گلی آروم باش، حداقل به خاطر بچه ات.
- بچه؟!
- آره، تو بارداری.
هق هق هایش بالا گرفت و گفت: من نمی خوام. من این بچه رو نمی خوام، این زندگی رو نمی خوام. از این دنیا متنفرم.
- نگو این جوری گلی. تحمل کن.
گلشیفته مدام داشت گله و شکایت می کرد و از بی رحمی و تلخی روزگار می نالید و فقط زجه می زد. فروغ هم پا به پایش اشک می ریخت و سعی می کرد آرامش کند اما فایده ای نداشت. آرامش از او خیلی وقت بود، فراری شده بود.
افسرده و غمگین بود. شاید در روز کلمه ای هم حرف نمی زد.
بهادر زنی را آورده بود تا کارهای خانه را انجام دهد و هم حواسش به گلشیفته باشد که یک زمان فکر فرار به سرش بزند حتی برای پنجره ها نیز نرده کشیده و وقتی خودش در منزل نبود، اجازه ی رفتن به حیاط را هم حتی نداشت.
واکنش گلشیفته ی خسته، به این کارهایش تنها نیشخندی تلخ و آهی غمگین و تلخ تر بود.
ماه های بارداری اش طی شد. خودش اصلا حتی آن دردها و اذیت شدن ها را نیز گویی احساس نمی کرد؛ تمام وجودش پر از بی حسی بود. در روز بیشتر از چند کلمه هم حرف نمی زد آن هم به قدری لحنش سرد بود و نگاهش از آن یخی تر که دیگران هم از سردی لحنش یخ می زدند.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۹