👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 196
پردیس را مثل کرم از زمین کند و به سمتی پرتاب کرد .تن نحیف باران بی رمق از لبه وان به زمین افتاد. وضع باران آنقدر بد بود، که دیدنش این توهم را در ذهن ایجاد می کرد که او دیگر نفس نمیکشد. کیان ناباورانه در حالی که کنترل حالش را نداشت به سمت پردیس حمله کرد. این اولین بار در زندگی اش بود که دست روی یک زن بلند میکرد. اما او زنی بود که زندگی اش را تباه کرده بود و لایق مرگ بود. وقتی پردیس بی رمق و نیمه جان، خونآلود گوشهای افتاد، صدای خفه سرفه باران از پشت سر، کیان را به خود آورد. کیان به سمت او که خودش را جمع کرده بود تا با هر سرفه درد کمتری بکشد دوید :باران!... باران! خوبی؟! دیدن وضع وحشتناک او کیان را تضعیف می کرد و در حالی که بی محابا اشک میریخت، تن بیجان او را که در حوله سپید خونی بود، روی دستانش بلند کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد. نباید زمان را از دست میداد. کیان نفس زنان به سمت ماشینش که داخل باغ پارک بود دوید .باران را روی صندلی عقب خوابانید و خودش پشت فرمان نشست. وحشت و اضطراب ذهنش را طوری به هم ریخته بود که نمیتوانست درست فکر کند. شرایط بدی بود. در حالی که حس میکرد فرمان در کنترلش نیست و ماشین با سرعت از میان باغ می گذشت با محافظش تماس گرفت و خواست او ضاع نابسامان آنجا را سر و سامان دهد. حدود نیم ساعت بعد در حالی که باران روی تخت اورژانس دراز کشیده بود و پزشک جوانی همراه دو پرستار به وضعیت او رسیدگی میکردند، خیال کیان کمی راحت شده بود. با این وجود نگاه آزاردهنده پرستارها کیان را عصبی میکرد. در حالی که پرستاری زخم های صورت باران را پانسمان میکرد و پرستار دیگر بریدگی روی شانه اش را ،که ظاهراً با تیغ ایجاد شده بود شستشو میداد، مرد جوان مقابل کیان ایستاد. نگاهی به لباس های خون آلود او و ظاهر به هم ریخته اش کرد و با لهجه غلیظ آمریکایی پرسید: چیزی مصرف کرده بودی؟ کیان با انزجار به دکتر جوان چشم دوخت و مشتش را که آماده خرد کردن دندان های او در دهانش بود کنترل کرد: یه بار گفتم کار من نبوده... . پوزخند پرستاری که در حال شست و شوی زخم شانه ی باران بود، طوری عصبی اش کرد که به سمت زن جوان حمله کرد و او را به سمت دیوار پرت کرد :احمق! چرا میخندی؟
***
تازه کمی جان گرفته بودم و تمام تنم درد میکرد که کیان به پرستار حمله کرد و دکتر از پشت به سمت او هجوم برد. از درد نالیدم :خدای من! این کارو نکن... . دلم نمی خواست او به خاطر من صدمهای ببیند. هرسه متوجه من شدند و من با زبان دست و پا شکسته ای که بلد بودم، به آنها فهماند ام که او بی تقصیر است و گرچه هنوز از قیافه و نگاه های شان می شد فهمید که متقاعد نشدند ،دست از سر کیان برداشتند. اما او را از اتاق بیرون کردند. دلم نمیخواست چنین رفتاری را با او ببینم. میدانستم که اگر بخواهد می تواند کاری کند که تک تک آنها از کارشان پشیمان شوند. اما گویی او ناراحت بود و خودش را لایق چنان رفتاری میدانست. خوشبختانه خونریزی داخلی نداشتم و اکثر زخم هایم سطحی بود. تنها پیشانی و زخم روی سرشانه ام چند بخیه خورد. ساعتی بعد وقتی به قسمت دیگری منتقل شدم ،کیان با ساک کوچک کاغذی و شیکی وارد اتاق شد. برایم لباس خریده بود تا بتوانم آن حوله ی خونی را از تنم در بیاورم .وقتی بعد از یک ساعت وارد اتاق شد، قلبم با دیدنش روشن شد. دیدنش برایم حکم نفس کشیدن در هوای تازه را داشت. نگاهش، لبخندش و آنهمه توجهش، دردهایم را از بین می برد. در اتاق را پشت سرش بست و در حالی که با لبخندی متین حالم را می پرسید به سمتم آمد. کنار تخت نشست. کمی خودم را بالا کشیدم: ممنون، خیلی بهترم ... .
-بهتره لباساتو عوض کنی.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۹