پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 153
بچه به دنیا آمد و روز بعد گلشیفته از بیمارستان ترخیص شد. حتی حاضر نشده بود آن نوزاد را در آغوش بگیرد و به او شیر بدهد.
در مقابل اصرارهای پرستارها و بهادر و فروغ، تنها پتو را روی سرش کشیده و گفته بود که نمی خواهد هیچ کدامشان را ببیند و آن قدر جیغ و داد کرد که به ناچار همگی از اتاقش بیرون آمده بودند.
اکنون هم گوشه ی تختش دراز کشیده و به نقطه ای نامعلوم خیره بود. آن قدر در حال خودش گم شده بود که صدای گریه ی کودک یک روزه اش را هم نمی شنید.
بهادر داخل اتاقشان آمد و با حرص رو به گلشیفته گفت: مگه صدای گریه ی این بچه رو نمی شنوی؟ پاشو آرومش کن.
گلشیفته سکوت را پیشه کرد و جوابی نداد. حوصله ی خودش را هم نداشت چه برسد به گریه های بچه و غر ردن های بهادر!
- با توام گلی!
گلشیفته اعصابش به هم ریخت و صدایش بالا رفت: برو بیرون. این بچه رو هم ببر. حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم. از همه‌تون بدم میاد.
بهادر هم با عصبانیت داد زد: بس کن دیگه! بیا این بچه رو بغل کن.
بچه را سمت گلشیفته برد که پتو را روی سرش کشید و گفت: گفتم برو بیرون. نمی خوام ببینمت، این بچه رو هم ببر. من نمی خوامش.
کلافه و غرغرکنان نوزاد را که هنوز اسمی برایش نگذاشته بودند، از اتاق بیرون رفت.
گلشیفته لجبازی پیشه کرده و آن قدر حالش بد بود که حاضر به در آغوش کشیدن فرزندش و شیر دادن به او هم نبود.
به خاطر همین کارهایش، بهادر مجبور شد زنی را به عنوان دایه برای کودک بیاورد تا مراقب او باشد و به او شیر دهد اما نوزاد هیچ جوره آرام نمی گرفت و صدای گریه هایش قطع نمی شد.
دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود. نمی خواست صدای غر زدن های بهادر و صدای گریه ی کودک را بشنود.
یک وقت ها آن قدر پرخاشگر می شد که حتی با گفتن حرف کوچک و کم اهمیت بهادر، گلدان و آینه را با حرص شکست و هر چه جلوی دیدش بود را به هم می ریخت و یک وقت هایی آن چنان آرام و ساکت می شد و مظلومانه اشک می ریخت که حتی بهادر هم دلش برای او می سوخت.
حرف های پشت سرش را می شنید و نمی توانست چیزی بگوید. یک نفر می گفت دیوانه شده، یکی دیگر می گفت باید دست و پایش را به تخت بست تا به کسی آسیب نرساند و همین طور بی رحمانه پشت سرش حرف می زدند اما هیچ کس فکر نمی کرد که چه پشت سر گذاشته، چه دردهایی تحمل کرده و چه رنج هایی را تاب آورده.
هیچ کس این ها را نمی دید. شاید اگر کس دیگری بود، حالش از گلشیفته هم بدتر می شد.
در باز شد و فروغ بچه به بغل داخل آمد.
- می خوام تنها باشم.
توجهی نکرد و کنارش روی تخت نشست و گفت: بیخود! بسه دیگه این همه تنهایی. نمی خوای این کوچولو رو ببینی و بغلش کنی؟
گلشیفته سری به طرفین تکان داد: نه.
- گلی، تو چه بخوای و چه نخوای این زندگی توئه و باید باهاش کنار بیای. اردلان دیگه وجود نداره. الان بهادر شوهرته، یه بچه هم داری. پس باید حالت رو خوب کنی، حداقل به خاطر این بچه.
با حرص گفت: من این بچه رو، من این شوهر رو، این زندگی رو، هیچ کدوم رو نمی خوام. من دلم فقط مرگ می خواد.
معترض صدایش کرد: عه گلی! خدا این طور خواسته، سرنوشت این کار رو کرده.
گلشیفته سکوت کرد. چه باید می گفت؟!
صدای گریه ی بچه در فضا پیچیده بود.
- نگاش کن گلی، ببین چه قدر خوشگله. چشماش عین خودته.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی