پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
پر از تاسف نگاهش کردم و او که تاب این نگاهم را نیاورد، رو برگرداند و رفت. قدم هایش دیگر آن صلابت گذشته را نداشت. واقعاً عشق این بلا را سرش آورد یا خودش و حماقت هایش باعث این حال و روز بودند؟
هی عشق، هی! یک جو معرفت نداری، با بی شرمی، زمانی که خنده روی لب داریم، زمینمان می زنی.
پوزخندی زدم و از جا بلند شدم و در همان حال به خودم یاد آوری کردم که نگذارم عشق این طور به فلاکت بکشاندم، من رامبدی دیگر نخواهم شد، ولی امان از آن صدای موذی که در گوشم با ریشخند گفت: «تو همین حالا هم مثل اونی!»
دستم هایم را از سوز هوا در جیب پالتو فرو بردم، پاییز نزدیک بود، یک پاییز طوفانی!
خلوتی و دلگیری پارک باعث شد با قدم هایی آرام به سمت ورودی پارک بروم.
از فضای دلگیر پارک که بیرون رفتم، قطره ای باران روی صورتم چکید و باعث شد سر بلند کنم و آسمان ابری و خاکستری را از نظر بگذرانم.
خیلی زود نم نم باران شروع شد و بوی دل انگیز نم خاک بلند!
به سرعت قدم هایم افزودم تا باران شدید تر نشده، به خانه برسم.
یک خیابان مانده به خانه، رامبد را دیدم که نزدیک خانه بود، خواستم صدایش کنم تا صبر کند و با هم برویم، اما منصرف شدم.
خلوتی کوچه باعث شد صدای هندل زدن و پر کردن گاز موتوری را بشنوم، با تعجب به عقب برگشتم و موتور سیاه رنگ با سرنشینی که کلاه ایمنی داشت را دیدم که با سرعت هر چه تمام تر به سمتم می آید.
پر از بهت فقط نگاه کردم و حتی فرصت نشد که خودم را عقب بکشم و ثانیه ای بعد صدایی مهیب بود که کوچه را پر کرد.
ضربه ی بی رحمانه ی موتور پر قدرت بود و باعث شد محکم به جدول پشت سرم برخورد کنم، درد جانکاه کمرم و خیسی پیشانی ام که به سرعت نیمی از صورتم را گرفت، در بک گراند صدای داد و بیداد رامبد و موتوری که صدایش هر لحظه دور تر می شد ولی بوی لاستیک سوخته اش هنوز در تار و پود بینی ام بود، آخرین چیز هایی بود که شنیدم و بعد از آن در یک بی خبری و بی حسی مطلق فرو رفتم.
* * * * *
تیک... تاک... بوم... بوم... بوم...
طوفان آمد! زودتر از آن که فکرش را می کردم.
طوفان آمد...
درد داشتم؛ سرم بی نهایت درد می کرد و مزه ی دهانم تلخ بود. به سختی پلک های خسته ام را از هم باز کردم و خودم را در اتاقی نیمه تاریک یافتم. نیازی به فکر کردن نبود، با این حجم از دستگاه در دور و برم، جایی به جز بیمارستان نمی توانستم باشم.
سعی کردن بلند شوم ولی دردی که در تنم پیچید، ناله ام را بلند کرد. برای خلاصی از این وضعیت نگاهی به اطراف کردم و تنها چیزی که دستگیرم شد، این بود که شب از نیمه گذشته، این را هم به لطف پنجره ی نیمه باز اتاق فهمیدم.
در همین کش مکش بود که در اتاق باز شد، با دیدن قامت آشنای رامبد در چارچوب در، نفس آسوده ای کشیدم و با صدایی که از صدت درد کمی شل و ول بود، پرسیدم:
- کجا بودی؟ چی شده؟ برای چی من رو آوردی بیمارستان؟
دستی به پیشانی ام کشیدم و ادامه دادم:
- تمام تنم درد می کنه، انگار یه تریلی از روم رد شده.
رامبد چند قدم در تاریکی اتاق جلو آمد و در را پشت سرش بست و در جواب تمام سوال هایم، با صدایی گرفته پرسید:
- خوبی؟
- نه زیاد! چی شده؟
- یه موتوری بهت زد و فرار کرد.
غیض صدایش را درک نمی کردم.
- این رو خودمم می دونم، یادمه که یه موتوری بهم زد.
روی صندلی کنار تخت نشست و با طعنه گفت: 《پس اینم می دونی که موتوریه عمدی بهت زد؟ 》
با صدایی بلند و پر از تعجب پرسیدم:
- عمدی!؟
با پوزخند سرش را تکان داد.
- آره عمدی بود! نگو نمی دونستی که یکی باهات خصومت شخصی داره؟
زبان روی لب های خشکیده ام کشیدم.
- ولی واقعاً من از چیزی خبر ندارم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی