👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 154
گلشیفته زیر چشمی نگاهش را به بچه داد. صورتش از اشک خیس بود و چشمانش عسلی مایل به سبز بود؛ همچون چشمان زیبای خودش.
فروغ که متوجه نگاه او به کودک شد، آن را سمت گلشیفته گرفت و گفت: برو بغل مامان.
گلشیفته مردد به فروغ و آن کودک نگاه می کرد که فروغ آرام او را در آغوشش گذاشت.
- هر کاری می کنیم آروم نمیشه؛ همش گریه و بی تابی می کنه.
گلشیفته دست هایش را دور تن نحیف کودک حلقه کرد و او را به خود فشرد. قلبش آرام گرفت و آرامشی در جانش ریشه دواند.
اشک ریزان بوسه ای روی موهای ریز و ظریفش نشاند.
کودک بالاخره آرام گرفت و پس از آن که بعد از چند روز از شیر مادرش خورده بود، به خواب رفت.
گلشیفته به او خیره بود و همچنان اشک می ریخت و هق هق می کرد و پس از این یک سال که با خدا قهر بود، صدایش کرد به او توکل کرد. حالا حس بهتری داشت.
حالش کمی بهتر شده بود حداقل تظاهر می کرد به خوب بودن.
با بهادر مانند گذشته بود اما پسرش که نامش را همایون گذاشته بود، جانش به جانش بسته بود.
چه قدر از فروغ ممنون بود که با حرف هایش باعث شده از آن حال بیرون بیاید.
نگاهی به خنده های پسرکش کرد و خودش هم با ذوق خندید؛ دیگر نزدیک شش ماهش شده بود و شبیه خود گلشیفته.
بوسه ی محکمی روی لپ تپل و سفید او زد و گفت: مامان قربون خنده هات بره.
خنده اش به لبخندی تبدیل شد و فکر کرد چگونه توانسته ندیدن این بچه را در آن روزها طاقت بیاورد؛ هر چند که از بهادر هنوز هم متنفر بود اما چاره ای جز ادامه دادن زندگی اش با او نداشت.
چه قدر دوست داشت باز هم به دیدن پدرش برود و خبری از او بگیرد ولی بهادر اجازه ی خروج از خانه را به او نمی داد و درها را قفل می کرد.
آهی کشید. چاره ای جز سوختن و ساختن هم مگر داشت؟!
روزها، ماه ها و سال ها از پس هم می گذشت.
زندگی شان هنوز هم خوب پیش نمی رفت. یک وقت ها با هم بحث و جدل داشتند و گلشیفته سر هر موضوعی مخالفت می کرد و دعوا می شد و یا اعصابش از کارهای بهادر به هم می ریخت و به همین ترتیب چند روزی را در بحث و دعوا می گذراندند و سپس مانند همیشه.
گلشیفته کینه به دل داشت و چون آتشی این نفرت قلبش را سوزانده بود اما هیچ کاری از دستش بر نمی آمد.
ده سال گذشته بود و همایون ده ساله شده بود و پس از او یک پسر دیگر به نام سپهر که اکنون هفت ساله بود و دختری به نام افسانه که سه سالش بود، به دنیا آورده بود.
با فرزندانش ارتباط خوبی داشت و در تربیت درست آنان می کوشید.
بهادر پسر دوست بود و به قول خودش می خواست مرد آنها را بار بیاورد و هر زمان که پسرها گریه می کردند، می گفت مرد که گریه نمی کند یا از همین کودکی به دخترش می گفت باید کارهای خانه را بیاموزد و از این نوع فرق گذاشتن هایی که حرص گلشیفته را در می آورد. برعکس بهادر، گلشیفته فکر می کرد که خیلی چیزها دختر و پسر ندارد و چیزهایی که در فکر خودش بود و باور قلبی اش بود را به آنها یاد می داد و خوشبختانه همان طور بودند که خودش همیشه دلش می خواست.
حتی بهادر با مدرسه رفتن پسرها هم مخالفت می کرد اما گلشیفته آن قدر اصرار کرد که پذیرفته بود.
همان طور که برای همایون املا می گفت، آرام افسانه را روی پایش تکان می داد تا خوابش ببرد نگاهش به بهادر افتاد که دراز کشیده بود و به تلویزیون سیاه و سفیدی که تازه خریده بودند نگاه می کرد.
بچهها را به اتاقشان برد تا با بهادر صحبت کند؛ امیدوار بود این بار دیگر مخالفتی نکند. دلش برای پدرش یک ذره شده بود اما باز هم مخالفت کرد و دعوایشان شد.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۳۰