👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 195
وقتی کنارم نشست نگاهی به دور و برم انداخت و پاهایم را که داخل آب بود از نظر گذراند :خسته ات کردم؟ نمیدانم چرا اما از نگاه کردن مستقیم به او که در فاصله یک وجبی ام نشسته بود و یک دستش را روی تکیه گاه پشت سرم گذاشته بود شرم داشتم :نه... . چند لحظه سکوت کرد. سکوت معنیدارش نگاهم را به سمت نگاهش کشاند. از آن لبخند های شیرین و جذاب همیشگی اش که مرا عاشقش می کرد بر لب نشاند: میشه همین طور مستقیم به من نگاه کنی؟ می خوام یه چیزی ازت بگیرم. گرچه سخت بود و جمله اش مرا به شک انداخت ،به زحمت اب گلویم را فرو دادم و مستقیم نگاهش کردم. او با لذت تمام تماشایم می کرد و لبخند میزد . سرانجام سکوتش را شکست.
جعبه کوچکی را که حلقه زیبا و گران قیمتی داخلش بود باز کرد و مقابلم گرفت: با من ازدواج کن....( غافلگیرم کرده بود. چشمانم از تعجب گرد شده بود.) این یه درخواست نیست عزیزم. این یه دستوره و تو فقط یه راه داری... قبولش.
در احاطه نگاهش قدرت نفس کشیدن نداشتم. رفتارش مرا دچار هیجان می کرد. لب هایم برای بیان کوچکترین کلامی میلرزید. در سکوت سخت نگاهمان تنها صدای نفس های من بود که به گوش میرسید. میدانستم قبل از هر قولی باید نظر پدر و مادرم را می پرسیدم، اما تقریباً خیالم از جانب آنها راحت بود. آنها به او اعتماد کامل داشتند و یقیناً او را بهترین همسر برایم میدیدند. صدایش همچون نجوایی گرم و عاشقانه در گوشم پیچید: میدونم برای کنار اومدن با هاش به زمان نیاز داری...( در جعبه را بست و آن را روی دستم گذاشت) از حالا به بعد من تورو همسر خودم میدونم... . تازه جمله اش تمام شده بود که بی مقدمه صورتم را با دستانش قاب گرفت و در هیجان نفسگیر یک لحظه، لبهای گرمش بر لبانم نشست... .
***
کیان عاشقانه او را در حصار بازوان نیرومنش گرفت، در حالی که او را م و آرام بود... . ناگهان شامه حساسش بوی عجیبی را حس کرد. بوی آشنا و ترسناک... . در حالی که دستانش از ترس شل میشد، بینی اش را به یقه لباس باران نزدیک کرد. خداوندا! درست فهمیده بود. لباس او آغشته به سم کشنده بود که از راه پوست جذب میشد. نگاه وحشت زده اش را به باران دوخت. خواست با یک حرکت سریع بلوزش را از تنش در بیاورد که باران وحشت زده در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود و تصورات اشتباه ذهنش را پر کرده بود خودش را عقب کشید و معترضانه پرسید: چیکار می کنی؟! کیان دستش را محکم گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش به سمت سرویس بهداشتی میکشاند هیجان زده جواب داد: فعلا چیزی نپرس. فقط لباساتو در بیار و حوله بپوش... . سپس او را به درون سرویس هل داد و در را بست. باورش نمی شد در نبودشان پردیس به آنجا بازگشته باشد و دست به چنین جنایتی زده باشد. وحشت زده به اتاق باران رفت. ملحفه روی تخت، بالشت و تمام لباسها آغشته به سم بود .در حالی که همه چیز را داخل کیسه زباله بزرگی می ریخت تصورش را می کرد که اگر آن شب باران عزیزش در آن تخت می خوابید، صبح فردا هرگز از خواب آرامش بر نمی خاست. وقتی به کار پردیس فکر میکرد ،مغزش تیر میکشید. نباید کینه پردیس را دست کم میگرفت. صدای شکسته شدن چیزی از داخل سرویس بهداشتی توجهش را جلب کرد. به سرعت از اتاق خارج شد و به آن سمت دوید.
دستش را روی دستگیره در فشرد .در قفل بود و صدای درگیری و جیغ باران به وحشت می افزود. مشت محکمی به در کوبید: کی اونجاست؟! پردیس احمق نشو... . خدای من !او داشت چه بلایی بر سر آن دختر بیچاره و بی پناه می آورد! کیان فریادزنان همچون شیر زخمی خودش را به در می کوبید. ضربات پی در پی اش از جیغ باران نیرو می گرفت و تکانهای مهیب او در را از جا تکان میداد. سرانجام در حالی که او حس میکرد استحکام در، استخوانهای شانه و بازویش را خورد کرده قفل در شکست. سراسیمه وارد سرویس بهداشتی شد و به سمت پردیس هجوم برد .پردیس مثل آدم های جن زده وحشی و بی پروا، گویی تنها قصد جان باران را کرده بود. موهای دخترک را مشت کرده بود و سر او را به لبه وان میکوبید. خون تنها چیزی بود که کیان در صورت باران عزیزش میدید و دیگر صدای او را نمی شنید.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۳۰