پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57
صورت و گردنش از شدت حرص سرخ شد و با عصبانیت چند ضربه ی محکم به پیشانی اش کوبید. نگران و ترسیده نگاهش کردم، این رفتار های خارج از کنترل از رامبد بعید بود، روزگار بد با او بازی کرده بود.
- به من دروغ نگو! دروغ نگو رامش! فهمیدی؟
اخم هایم را در هم کشیدم.
- من چه دروغی به تو گفتم؟
- همین جمله ات خودش یه دروغه. چرا به من نگفتی که یه قاتل تهدیدت کرده؟ اصلاً کی بهت اجازه داد با وجود این که تهدیدت کردن، بازم پرونده ای اون قتل رو ادامه بدی؟ هان؟ می خوای با نترس بودن، سر خودت رو به باد بدی؟
به خشکی گفتم: 《سر من داد نزن! بابا خودش اجازه داد، بعدشم لزومی نداره که من بخوام تک تک اتفاقات موکلام رو بگم.》
از حرفم جوش آورد و از جا بلند شد، می دانستم که حرف خوبی نزده ام ولی لازم بود که دستم پیش بگیرم تا پس نیفتم.
- لزومی نداره؟
دست به کمر چرخی دور خودش زد و ادامه داد:
- آره، تو راست میگی؛ چه لزومی داده که از مشکلاتت با برادر بی عرضت حرف بزنی؟ حق داری، منی که نمی تونم از پس مشکلات خودم بر بیام، دیگه چطور می خوام مشکلای تو رو حل کنم؟
با ناراحتی نگاهش گردم و گفتم: 《این طور نیست رامبد، داری اشتباه می کنی! چیز مهمی نبود که بخوام بگم و بیخودی نگرانت کنم. این چیزا برای هر وکیلی پیش میاد》.
با عصبانیت به جسم دردمند و آش و لاشم روی تخت اشاره کرد و با صورتی سرخ از حرص و نفس زنان گفت:《چیز مهمی نیست؟ تو به این اتفاق می گی مهم نیست؟ مهم از نظر تو چه جوریه؟ دیگه بدتر از این؟》
صدای بلندش باعث شد در خودم جمع شوم. دندان هایم را با حرص روی هم فشردم و خودم را کنترل کردم تا چیزی نگویم که اوضاع را بدتر کند.
- داد نزن!
با صدایی بلند تر از قبل داد زد:
- داد می زنم! تو که جای من نیستی، دارم از این جسور بودنت آتیش می گیرم.
پشت کرد و دست در مو هایش کشید و نفسش را به شدت بیرون داد، پیدا بود که او هم به سختی روی خودش مسلط شده است. به سمتم برگشت و با لحنی آرام تر از قبل گفت:《آخه اگه اتفاق بدتری برات می افتاد ما باید چه خاکی به سرمون می زدیم؟ اصلاً یه ذره به ما هم فکر می کنی؟ چرا این قدر سرخود و جسوری؟》
چانه ام لرزید، بغض گلویم را فشرد و نم اشک در چشم هایم نشست. با صدایی لرزان گفتم: 《تو که می دونستی تقصیر من نبود. خودم که نخواستم این طوری شه؟》
اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و گونه ام را خیس کرد. رویم را به سمت پنجره برگرداندم و با صدایی که دنیایی از درد و عجز در خود داشت، گفتم: 《خوب می دونی که پام گیره! پای قلبم گیره!》
آهی کشید و به آرامی گفت:《کاش گیر نبود》.
لب روی هم فشردم و چیزی نگفتم. اشک بی صدا روی گونه هایم جاری بود. رامبد راست می گفت! باید جانم را بر می داشتم و این پرونده را رها می کردم، باید خودخواه می بودم و فقط به خودم فکر می کردم، ولی او که جای من نبود، اگه رهایش می کردم تکلیف عذاب وجدان چسبیده به بیخ گلویم و عشقی که قلبم را تسخیر کرده بود، چه می شد؟
دلم بی حسی می خواست ولی افسوس که پا بند احساسات دردسر سازم بودم و هیچ راه فراری هم نبود!
رامبد با شانه هایی فرو افتاده به سمت در رفت، با به یاد آوردن موضوعی، با عجله روی تخت نیم خیز شدم و صدایش کردم:
- رامبد؟
دست به جیب و پر از اخم به سمتم برگشت.
- بله؟
نگران پرسیدم:
- به مامان و بابا که چیزی نگفتی؟
- نوچ، هنوز نگفتم.
نفس آسوده ای کشیدم.
- خوبه!
گوشه ی چشمش را جمع کرد.
- چی خوبه؟
- همین که بهشون نگفتی. چیزی مهمی که نیست، اگه می فهمیدن الکی فقط نگران می شدن.
- اتفاقاً باید حتماً با خبر بشن.
- چرا؟
لحن پر تعجبم باعث نیشخندش شد.
- باید بیان ببین وقتی این قدر بهت پر و بال می دن، چه نتیجه ای داره!
با ناراحتی گفتم: 《داری مثله بچه ها با این کارت زبون درازیم رو تلافی می کنی؟》
- تلافی؟ تو اسم این کار رو می زاری تلافی؟
سری به تاسف تکان داد و زمزمه کرد:
- هنوز بچه ای رامش.
در را باز کرد و بیرون رفت. با خواهش گفتم: 《رامبد خواهش می کنم نگو!》
عکس العملی در برابر حرفم نشان نداد و رفت. ملحفه را در مشت گرفتم و اَهی پر از عصبانیت گفتم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی