پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 155
از وقتی فهمیده بود که بهادر در کار خلاف افتاده، هر روز در خانه جنگ و دعوا به پا بود.
بهادر از هیچ کاری ابایی نداشت. قمار و پرونده سازی برای دیگران یا تبرئه کردنشان در ازای پول.
وقتی گلشیفته متوجه ی این موضوع شد، تصمیم گرفت دیگر از آن پول هیچ استفاده ای نکند، چه برای خودش و چه فرزندانش.
حاضر بود نخورد، نپوشد و سر گرسنه روی بالش بگذارد اما از آن پول ها هیچ استفاده ای نکند به خاطر همین هم باید کار می کرد.
با ریحانه، خدمتکارش که تمام کارهایی که انجام می داد را مو به مو به بهادر گزارش می داد، به بازار رفت و با مقداری پول که از قبل داشت، مقداری نخ و کاموا و وسایل بافتنی و قالیبافی تهیه نمود. باید از هنرش استفاده می کرد و کاری راه می انداخت و از آن پس از درآمد خودش، برای خود و بچه هایش استفاده کند.
اجازه ی بیرون رفتن را فقط با ریحانه داشت و ریحانه چهار چشمی حواسش به او بود. پس از این مدت بهادر هنوز هم کوچکترین اعتمادی به او نداشت؛ انگار که هنوز نیز منتظر فرار گلشیفته بود.
مدتی کوتاه به طول انجامید تا کارهایش را انجام داد و آنها را آماده ی فروش کرد. بیشتر خریداران هم از همسایه هایشان بودند که بسیار از کارها و طرح های او استقبال می کردند و مشتری ثابت او شدند و حتی به بقیه و آشنایان خود، گلشیفته را معرفی و برایش مشتری جور می کردند.
کارش رونق گرفته بود و سفارش های بیشتر می شد و از همان درآمد هر چند اندک استفاده می کرد و به نگاه های پر تمسخر ریحانه و حرف های پر استهزای بهادر نیز توجهی نشان نمی داد.
لباس های همایون و سپهر را تنشان کرد و افسانه را در آغوش گرفت و همراه با ریحانه از خانه بیرون زدند تا پسرها را به مدرسه ببرند.
بچه ها وارد کلاسشان شدند و گلشیفته هم به سوالات چندتا از مادران بچه ها که فرزندشان را به مدرسه آورده و قصد دادن سفارش به او را داشتند، جواب می داد. نیم ساعتی دیرتر از همیشه راه برگشت را پیش گرفتند.
وارد کوچه شان شدند و با دیدن افرادی که جلوی در خانه شان تجمع کرده بودند، قدم هایش را سرعت بخشید و جلو رفت.
از درزهای پنجره، دود غلیظی به بیرون می رسید و بوی آن خفه کننده شده بود و هر کس حرفی می زد.
گلشیفته مضطرب افسانه را در آغوش ریحانه گذاشت و جلو رفت و پرسید: چی شده؟
مرد همسایه شان جواب داد: خونه آتیش گرفته.
هینی کشید و با وحشت به مرد نگاه کرد که گفت: جعفر آقا رفته از بقالی سر کوچه به آتش نشانی تلفن کنه.
گلشیفته نگران و پر از دلهره نگاهی به خانه انداخت. هر لحظه دود غلیظ تر و سیاه تر می شد.
می توانست به راحتی شراره های سرخ آتش را از شیشه ببیند.
وحشت و ترس تمام وجودش را در بر گرفته و قلبش آشوب شده بود.
دقایقی گذشت که صدای آژیر آتش نشانی به گوشش خورد.
ریحانه او را که حتی از بهت و وحشت نتوانسته بود واکنشی نشان دهد را، کمی دورتر برد تا آتش نشان ها کارشان را انجام دهند.
نمی دانست چه قدر زمان گذشته بود و چه قدر آتش نشان ها تلاش کرده بودند تا آتش را خاموش کنند اما از ترس داشت پس می افتاد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی