پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 197
می دانستم که مجبورم آن کار را بکنم. کمکم کرد تا کاملا نشستم .خواست حوله ام را از تنم در بیاورد، که ناخودآگاه خودم را کمی عقب کشیدم و دستانش بی حرکت روی یقه ام ثابت شد .نگاه مهربان و متین اش را به چشمانم دوخت و لحظه ای مکث کرد. به خاطر اتفاق بدی که افتاده بود عمیقا ناراحت به نظر می رسید. مرا آرام به سینه اش چسباند و به آغوشش کشید: متاسفم! نباید این اتفاق می افتاد. باید حواسمو جمع میکردم.... وقتی نیمه جون روی زمین افتاده بودی، حس کردم همه چیزمو از دست دادم. با فشار ملایم انگشتانم او را کمی عقب دادم تا بتوانم نگاهش را که از فرط اندوه میلرزید ببینم. داشتن قلب او برایم شیرین ترین چیز دنیا بود: نباید خودتو سرزنش کنی .من خوبم... . لبخند تلخی بر لب نشاند و سرش را با تاسف جنباند: میدونم که معذب میشی، اما باید لباساتو عوض کنی ،به یکی از پرستارها میگم بیاد بهت کمک کنه... . سپس برخاست و از در بیرون رفت.
چون مورد خاصی نداشتم از بیمارستان مرخص شدم. شب از نیمه گذشته بود که به باغ بازگشتیم .پنج محافظ داخل باغ بودند و حضور آنها باعث آرامش بود. وقتی وارد ساختمان شدیم کیان کمکم می‌کرد راه بروم. بی اختیار نگاهی به سمت سرویس بهداشتی انداختم. همه چیز مثل اولش بود و برای این که او را نرنجانم، سعی کردم چیزی نپرسم. او مرا به اتاقم برد و با کمکش روی تخت دراز کشیدم .بعضی از نقاط بدنم هنوز درد میکرد و کبودی هایم مرا بی اختیار به یاد رفتار وحشیانه پردیس می انداخت: چیزی میخوری برات بیارم؟
مقداری آب میوه خورده بودم و اشتهایم را به کلی از دست داده بودم: نه ممنون... .
- پس استراحت کن.
در حالیکه لحاف را تا روی گلویم بالا میکشید ،نگاه نگرانم را به او دوختم. لبخند اطمینان بخشی بر لبانش نشاند: نترس عزیزم، من کنارت میمونم... . فکر می کنم او تا صبح روی صندلی راحتی کنار تخت ،بالای سرم نشسته بود. چرا که هر زمان چشم باز میکردم با آرامش به من لبخند می زد. صبح روز بعد حالم بهتر شده بود... . بعد از گذشت آن روزهای سخت اما شیرین، بازگشت به ایران و دیدار پدر و مادر و خانواده ام برایم امید بخش بود. اما جدا شدن از کیان آزارم می‌داد. آن هم درست زمانی که با تمام وجود دوستش داشتم. گرچه مادر و پدرم ظاهرا" پذیرفته بودند که زخمهای صورتم به دلیل سقوط از درخت است ،اما متوجه نگاه‌های سرزنش آمیز پدرم به کیان ،در عین داشتن لحنی قدرشناسانه به خاطر زحماتش بودم. مادرم مرا سرزنش می کرد که چرا مثل بچه ها از درخت بالا رفتم و من حداقل کاری که می‌توانستم بکنم این بود که کبودی های پهلو و پاهایم را از او مخفی کنم .بعد از بازگشت همه چیز رو به راه به نظر می‌رسید. پدرم خودش را به تهران منتقل کرده بود. یک هفته از بازگشتمآن می‌گذشت. زخم هایم بهبود یافته بود و به قول کیان دیگر وقتی به صورتم نگاه میکرد دچار عذاب وجدان نمی شد. گر چه من مایل بودم تا چهلم آقای زند اقدامی نکنیم، اما کیان مدام می‌گفت که دیگر طاقت دوری ام را ندارد. با مادرم زیاد در مورد او صحبت کرده بودیم .مادرم او را همسر خوبی برایم می‌دانست و معتقد بود که ما زندگی خوبی خواهیم داشت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی