پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 198
نظر پدرم نیز طبقه گفته مادرم مساعد بود. آن دو خودشان را مدیون کیان می دانستند. اما نمیدانم چرا پشت نگاه های پدرم و حتی لبخند هایش چیز ناخوشایندی را حس می کردم .گرچه او به من میخندید و هر بار در حالی که مرا می بوسید ادعا می کرد که من اشتباه می کنم... . بالاخره قرار خواستگاری را برای پنجشنبه آخر هفته گذاشتیم .بهترین لباسم را پوشیدم. خوشحال بودم .آنقدر که حس می‌کردم دنیا را در اختیار دارم .شب وقتی خاله، المیرا و کیان با آن دسته گل بزرگ و جعبه شیرینی وارد حیاط خانه مادربزرگ شدند ،من از پشت پنجره او را که در کت و شلوار می درخشید و یک مرد تمام عیار به نظر می‌رسید می‌پاید م. مراسم خواستگاری با خنده و شوخی و رضایت شروع شد و به همان خوبی پایان یافت. باورم نمیشد، وقتی کیان حلقه ای را که از نیویورک برایم خریده بود به دستم می کرد ،قلبم داشت از فرط خوشحالی از سینه ام بیرون می زد. من بالاخره به او رسیده بودم .به او که داشتنش برایم آرزوی محال به نظر می رسید. دو روز بعد چهلم مریمی بود و همگی مان قصد رفتن به شمال را کردیم. داخل جاده من و کیان به تنهایی سوار ماشین شاسی بلند او بودیم و پدر و مادر و خاله و مادر بزرگم با ماشین پدرم ،پشت سرمان بودند. البته پشت سر که نه ،کیلومترها با ما فاصله داشتند. چرا که گرچه کیان تمام تلاشش را برای آهسته راندن می‌کرد، اما موفق نمی شد. وقتی نگاهش می‌کردم باورش برایم سخت بود که قبول کنم آن مرد مغرور تنها و تنها مرا در قلبش جای داده است. اما این حقیقت شیرین، واقعیت محض بود. هر بار که نگاهش می کردم نگاه بی طاقتش را به من می دوخت و می‌گفت: نگام نکن... کنترلمو از دست میدم ... .و یا فرمان را رها می کرد و مرا می بوسید. من وحشت زده جیغ میکشیدم و او را سر جایش برمی‌گرداند م. اه! خدای من! این همه خوشبختی به نظرم محال می رسید. وقتی به انزلی رسیدیم ابتدا همگی مان به دیدار عزیز و بابا عزیز رفتیم. از دیدنمان بی نهایت خوشحال شدند. خبر نامزدی مان بیش از هر چیز باعث شادی شان شد. آخر شب به دعوت کیان همگی به ویلای خارج از شهرش رفتیم. آن ویلای شیشه ای برایم آشنا بود .از آنجا خاطره شیرینی داشتم .همه چیز آنقدر خوب پیش میرفت که باورم نمیشد .آرامشی که از بودن با کیان داشتم، بعد از آن همه مدت چیزی بود که دلم نمی خواست از دستش بدهم. آخر شب در حالی که همه دور میز زیر آلاچیق کنار هم جمع بودند، کیان با اسب بزرگ به ما نزدیک شد و در حالی که افسار اسب را در دست داشت ،پایین آلاچیق ایستاد. رو به من پرسید: میخوای سوارش بشی گلم؟ وقتی در برابر همه با آن لحن نوازشگر انه مرا خطاب می‌کرد، گونه هایم سرخ می‌شد. برخاستم و از پله های آلاچیق پایین آمدم.
مقابلش ایستادم و به او که نگاهش زیر نور لامپ ها می درخشید خیره شدم. دستش را بی هیچ حرفی در انتهای کمرم حلقه کرد و مرا وادار به راه رفتن در کنار خودش کرد. صدای پای اسب و صدای پای ما تنها صدایی بود که در تاریکی شب با صدای امواج می آمیخت. از ویلا دور شده بودیم و نور اندک مهتاب اطرافمان را کمی قابل رویت می کرد. در حالی که کنار ساحل قدم میزدیم، حس می کردم آن شب خوش بخت ترین دختر دنیا هستم. وقتی به صخره های کنار ساحل رسیدیم، اسب را رها کرد و اسب خودش راهش را به سمت اسطبل در پیش گرفت. روی صخره ای نشست و دست مرا نیز کشید. در حالی که پاهایش را کمی از هم باز کرده بود، مرا بین پاهایش طوری نشاند که سینه اش تکیه گاهم باشد. طوری نشسته بود که احاطه کامل بر من داشت و در حالی که با زوانش را به دورم حلقه می کرد، صورتش را کنار صورتم گذاشت و نجوا کرد: وقتی ذره‌ای از من فاصله میگیری... حس می کنم، مبادا از دست بدمت... مبادا سهم خوشبختی کسی دیگه رو بر داشته باشم. لبخند زدم و حس کردم آنقدر دوستش دارم که بدون حضور او نفس تنگی می گیرم. بیشتر در آغوشش غرق شدم: بهم قول بده از پیشم نری کیان... . او مکثی کرد و کنار صورتم را بوسید: اگر دست خودم باشه حتی تنها نمی میرم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی