پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 58
حال این روز های رامبد را نمی توانم درک کنم، این همه حساسیتش برای چیست؟ چرا برای همچین موضوع ساده و معمولی که هر روز برای کلی آدم اتفاق می افتد، این همه جار و جنجال به پا می کند؟
نیم ساعت از رفتن رامبد می گذشت که دکتر برای معاینه ام آمد. در همان حال که دکتر معاینه ام می کرد و سوال می پرسید، در به شدت باز شد و مامان و پشت سرش بابا و رامبد وارد شدند. با درماندگی پلک هایم را روی هم فشردم و بعد نگاه سرزنشگری به رامبد کردم که اهمیتی نداد.
مامان با آشفتگی و صورتی که از زور گریه سرخ و خیس بود، جلو آمد و خواست بغلم کند.
- دخترم! دختر قشنگم!
گونه ی خیس مامان را بوسیدم و مزه ی شور اشکش زیر زبانم رفت. با لبخندی اطمینان بخش گفتم: 《چیزی نیست مامان، یه تصادف جزئی بود》.
مامان توجهی به حرفم نکرد و رو به دکتر پرسید:
- حالش چطوره آقای دکتر؟
اشکش را با دستمال درون دستش پاک کرد و ادامه داد:
- این بچه بنیه نداره آقای دکتر، آزمایش گرفتین ازش؟
و رو به من پرسید:
- به کجات ضربه خورده؟ از سرت باید عکس بگیرن.
بابا با آرامش مداخله کرد:
- نیلوفر آروم باش! داری می بینی که خدا رو شکر حالش خوبه؟ آروم باش عزیزم.
بعد هم نزدیک من شد و پیشانی ام را بوسید.
- خوبی بابا جان؟
- آره، باور کنید حالم خیلی خوبه، مامان داره شلوغش می کنه.
دکتر که مردی مسن بود، به حرف آمد.
- اون قدرم که می گی حالت خوب نیست دخترم.
با بیچارگی به سمت دکتر چرخیدم و او رو به مامان و بابا که کنار تختم ایستاده بودند، توضیح داد:
- البته نیازی به نگرانی نیست. خوشبختانه شکستگی نداره، فقط کمرش و زانوش ضرب دیده که با پمادی که براش می نویسم خوب می شه.
- پس سرش چرا پانسمان داره؟
این سوالی بود که مامان با وسواس و نگرانی پرسید. کلافه شاهد مکالمه اشان بودم و چیزی نمی گفتم.
- وقت تصادف سرش به جدول برخورد کرده که خدا رو شکر ضربه ی محکمی نبوده، تو عکسا هم مشکلی نبود ولی خوبه برای احتیاط بیست و چهار ساعتی مهمونمون باشه.
بابا دستی روی پیشانی ام کشید و با آرامش گفت: 《خدا رو شکر. ممنونم آقای دکتر》.
مامان ولی باز پرسید:
- یعنی حالش خوبه؟ یه موقع خون لخته نشه؟ خونریزی مغزی نکنه؟
دکتر خندید.
- نه، خیالتون راحت، از سرش عکس گرفتیم. اصلاً اگه دوست دارید، می تونید همین حالا مرخصش کنید.
خواستم با خوشحالی موافقت کنم که مامان زود تر گفت: 《نه، باید یه روز بمونه، این طوری خیال ما هم راحت می شه.》
با حرص لب روی هم فشردم و چیزی نگفتم، این آش شله قلم کاری بود که رامبد برایم پخت.
مامان بعد از کلی سوال از دکتر و جواب های با حوصله ی او، بالاخره رضایت داد که دکتر برود، بعد از رفتن دکتر با غیض نگاهم کرد و آن موقع بود که توبیخ شروع شد.
- من غریبه شدم؟ باید رامبد بهم خبر بده که تو بیمارستانی؟ که تصادف کردی؟
پوفی کشیدم.
- آخه مامان وقتی بیهوش بودم چه جوری باید خبرتون می کردم؟
اشک دوباره در چشم هایش جمع شد و چانه اش لرزید‌.
- منظور من این نبود، حرف من چیز دیگه ایه. سر خود شدی؟ هر کاری که دوست داشته باشی انجام می دی؟ انگار نه انگار که من مامانتم. حالا دیگه با بابات دست به یکی می کنی و پنهونی کارات رو انجام می دی؟
ملتمسانه به بابا نگاه کردم تا کمکم کند.
- نیلوفر جان رامش که نمی تونه اسرار موکلاش رو به همه بگه؟
مامان با عصبانیت پیکان حملاتش را به سمت بابا گرفت.
- تو خودتم مقصری. رامش بچه است و عقل نمی رسه، خوب و بد رو تشخیص نمی ده، تو بدتر تو اشتباهاتش دل به دلش می دی و همراهیش می کنی؟
بابا با آرامش گفت: 《رامش وقتی این شغل رو انتخاب کرد، خطراتش رو هم می دونست، البته خطر تو هر شغلی هست. اون نباید به خاطر چیزا از شغلش دست بکشه》.
مامان با حرص بیشتری گفت: 《نگفتم باید از شغلش دست بکشه، وقتی تهدیدش کردن باید این پرونده رو کنار می ذاشت، نه این که از من پنهون کنه》.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی