👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 59
بابا که کم کم داشت کلافه می شد، پیشانی اش را ماساژ داد.
- اگه رامش موضوع رو می گفت، می ذاشتی بازم پرونده رو ادامه بده؟
- معلومه که نه، چیزی مهم تر از جون آدم هست؟
- آره هیچی مهم تر از جون آدم نیست، برای همینم بود که رامش دست نکشید، چون پای جون یه آدم وسطه.
مامان برگشت و سفت و سخت در چشم هایم زل زد.
- کی می خوای بفهمی که باید جون خودت تو اولویتت باشه؟
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم. بابا با عصبانیت گفت: 《یعنی اون آدم بره به درک؟ مرگ یه آدم برات مهم نیست؟》
- در برابر جون بچه هام نه!
- دست از خودخواهی بردار نیلوفر. خدا رو شکر که چیزی نشده.
مامان به من اشاره کرد.
- اگه ضربه به سرش محکم تر می خورد چی؟ اون موقع هم همین حرف رو می زدی؟
پر از سرزنش به رامبد که کنار پنجره ایستاده بود و در سکوت به این بگو مگو نگاه می کرد، چشم دوختم. در جواب نگاهم شانه ای بالا انداخت.
بابا نفسش را به شدت بیرون داد.
- آخه چرا در مورد چیزی که اتفاق نیفتاده بحث می کنی نیلوفر جان؟
- ولی ممکنه دفعه ی بعد اتفاق بدتری بیفته.
- دفعه ی بعدی در کار نیست عزیزم، آروم باش.
مامان سرش را تکان داد.
- من نمی تونم با خوش خیالی مثله تو آروم باشم. اصلاً تا وقتی رامش این پرونده رو تحویل نداده، نه تو و نه رامش حق ندارید اسم من رو بیارید. رامبد بریم.
به سمت در رفت و رامبد هم پشت سرش به راه افتاد. روی تخت نیم خیز شدم.
- مامان؟
جوابم را نداد و همراه رامبد از اتاق بیرون رفت. عاجزانه به بابا نگاه کردم که روی صندلی نشست و در همان حال گفت: 《ببین به خاطرت بعد سال ها دعوا کردیم》.
- بابا من نمی تونم این پرونده رو ول کنم، من قول دادم! نمی تونم زیرش بزنم! اون وقت تا آخر عمر عذاب وجدان ولم نمی کنه.
- مامانت لج کرده و دلخوره که چرا ازش پنهون کردیم، بعدشم از اتفاقی که برات افتاده، ترسیده.
بغض کردم.
- بابا تو رو خدا یه کاری کن.
- بزار یکم بگذره و عصبانیتش فروکش کنه، باهاش حرف می زنم.
- همش تقصیر رامبده، بهش اصرار کردم که چیزی نگه.
- مامانت اگه این حرفت رو بشنوه، خیلی عصبانی می شه. مامان حق داره که به خاطر پنهون کاریمون عصبانی بشه، کارمون درست نبود.
چیزی نگفتم و چشم هایم را بستم، سعی کردم به اوضاع پیچیده ای که گرفتارش بودم فکر نکنم چون ممکن بود بغضم بشکند و پیش بابا رسوا شوم.
نه راه پس دارم و نه راه پیش، سر دو راهی مانده ام و باید انتخاب کنم. مامان نباید مرا در این معذوریت قرار می داد.
- رامش جان؟
چشم هایم که تازه گرم خواب شده بودند را باز کردم.
- بله بابا؟
گوشی ام را به سمتم گرفت.
- گوشیت داره زنگ می خوره.
- کیه؟
- نگاه نکردم.
گوشی را گرفتم و به تماس بی پاسخم نگاه کردم، از طرف طاها بود. شماره اش را گرفتم و بابا از جا بلند شد.
- ساعت هشت شبه، مثله این که مامانت واقعاً تحریممون کرده و خبری از غذا نیست.
- غذای بیمارستان که هست.
- اون رو تو مجبوری بخوری، نه من.
به لحن بامزه ی بابا خندیدم و تماس وصل شد.
- سلام آقای سمیعی.
حرفم با رفتن بابا از اتاق مصادف شد.
- سلام، ببخشید که این موقع مزاحم شدم.
- نه، خواهش می کنم.
- راستش برای موضوع امروز زنگ زدم.
متعجب پرسیدم:
- شما از کجا موضوع رو فهمیدید؟
- از اداره ی پلیس بهم خبر دادن.
- اداره ی پلیس؟
- آره.
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۳۱