پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 157
باید حتما پدرش را پیدا می کرد. ملتمس رو به زن نالید: خانوم خواهش می کنم آدرس رو بهم بدین. من نتونستم این مدت بهشون سر بزنم، ازشون خبری ندارم.
زن شانه ای بالا انداخت و سمت خانه ی رو به رو رفت و کلیدش را درآورد.
قبل از آن که زن وارد خانه اش شود، گلشیفته خود را به او رساند و بازویش را گرفت.
- خانوم خواهش می کنم آدرس رو بدین. من هیچ کس و هیچ جایی رو ندارم که برم. اونم با این بچه‌های کوچیک، باید کجا برم؟
زن نگاهی به بچه‌ها انداخت و دیده اش را به گلشیفته که ملتمس و غمگین نگاهش می کرد دوخت و گویی دلش به حالش سوخت که گفت: از این محله خیلی دور نیست. این خیابون نه، اون یکی رو تا آخر میری. سر کوچه، یه در سفید رنگ بزرگ داره. اونجاست.
گلشیفته با خوشحالی از زن چند بار تشکر کرد و همراه با بچه‌ها به راه افتاد.

همان طور که زن آدرس داده بود، پشت در ایستاد و آن را کوبید اما خبری از باز شدن در نشد.
با فکر این که زن همسایه سر کارش گذاشته آه از نهادش بلند شد و ناامیدانه به دیوار آجری پشت سرش تکیه داد.
- چی شده مامان؟ این جا کجاست؟
بی حوصله لبخندی زد رو به همایون که این سوال را پرسیده بود و پاسخ داد: چیزی نیست مامان جان.
با تردید نگاهی به راهی که آمده بود کرد. یعنی باید می رفت؟ از کجا باید پدرش را پیدا می کرد؟
آهی کشید و تصمیم گرفت کمی بیشتر صبر کند تا شاید خبری شود.
کمی دیگر ماند اما باز هم خبری نشد و آه تلخی کشید و گفت: بریم بچه‌ها.
اما هنوز قدمی برنداشته بود که از دور قامت پدرش را دید و متوقف شد.
هیجان و دلشوره به جانش افتاد و به پدرش که داشت نزدیک تر می شد نگاه می کرد.
او هم نگاهش به گلشیفته افتاد و مات و مبهوت ماند.
هر دو همان طور مات به یک دیگر خیره بودند. باورش نمی شد پدرش این قدر پیر و شکسته شود؛ سن زیادی نداشت که این قدر شکسته شده بود.
او هم به دخترش نگاه می کرد؛ دختری که اکنون بیست و شش سال داشت و به قول معروف خانم شده بود.
گلشیفته هم قدمی جلو رفت و اکنون مقابل یک دیگر ایستاده بودند.
لب های گلشیفته لرزید و با بغض گفت: بابا.
وقتی میان آغوش پدر اسیر شد، بغضش شکست و هق هقش اوج گرفت.

همراه یک دیگر وارد خانه شدند. برعکس چیزی که فکر می کرد، پدرش اصلا مانند گذشته بداخلاقی نمی کرد و با بچه‌ها نیز به خوبی و مهربانی برخورد کرد.
- چه خبرا؟ این چند سال کجا بودی؟ یه سراغ از من نگرفتی.
گلشیفته آهی کشید.
- می دونید اون روزا چند بار اومدم این جا و خواهش و التماس کردم تا در رو باز کنید؟ شما حتی حاضر نشدین تو محضر بمونید و بله گفتن منو بشنوید. می دونستید من هیچ کس رو نداشتم و هر جا می رفتم غریب بودم. جایی رو نداشتیم بریم. خونه ی غریبه و یه شهر دیگه زندگی می کردیم. می دونید اگه شما بودید، منو حمایت می کردید و اون طوری طرد نمی شدم، الان زندگیم این جوری و این قدر تلخ و پر عذاب نمی شد.
پدرش با ناراحتی سرش را زیر انداخت. چه قدر پشیمان بود که حتی حاضر نشده حرف های دختر دوست داشتنی اش را هم بشنود.
گلشیفته حرف می زد و تعریف می کرد و می گفت و به پهنای صورت به یاد روزهای از دست رفته اش اشک می ریخت و پدر هر لحظه سرش پایین تر می افتاد و شرمزده تر می شد.
- نسرین همه چی رو بهم گفت. چهار پنج سال پیش بود که مریض شد؛ از این مریضی ها که نمی دونم چی ان، من که سر در نمیارم. به خاطر اینم خیلی زجر کشید و عذاب دید. همون روزا بهم گفت که ماجرای دزدی اون شب تقصیر خودش بوده. اون شب خودش هر چی تو اون صندوق بوده رو برداشته و قایم کرده بود که بعدش به تو تهمت بزنه چون دلش می خواست از این جا بری.
گلشیفته مات و مبهوت خیره اش بود. یعنی به خاطر دروغ او این قدر زجر کشیده بود؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی