پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 62
نفس آسوده ای کشیدم، چقدر خوب که بابا و حمایت های خالصانه اش و بی هدفش بودند.
- بابا گاهی با حرفاتون حسابی گیجم می کنید، مثل الان!
کوتاه خندید و گفت: 《همه استادای فلسفه همین طورین، تو با این همه سال کنار من بودن، هنوز نتونستی کنار بیای و حرفای من رو بفهمی؟ ناسلامتی دخترمی؟》
- حرفاتون رو می فهمم فقط بعضی جاها درکش برام سخت می شه.
- من با مامانت حرف می زنم و تمام سعی ام را رو می کنم که از حرفش کوتاه بیاد ولی خب مامان رو که می شناسی چقدر یه دنده است؟ پس نمی تونم اطمینان بدم که صد درد صد رضایت ازش می گیرم.
چشم های نگرانم را به صورتش همیشه آرام و به دور از تنشش می دوزم.
- اگه قبول نکرد چی؟ اون وقت باید چی کار کنم؟
- بازم باید تلاش کنی!
لحن محکم بابا به انگیزه ام افزود. آره! اگر مامان راضی نشد باز با او حرف می زنم، دوباره و دوباره صحبت می کنم، آن قدر می گویم تا خسته شود و رضایت بدهد، همه می دانند که من چقدر با سماجت هستم.
بیماری و روی تخت افتادنم انگار سبب خیر شد، زیرا نشستم و ساعت ها بی هیچ دغدغه ای با بابا حرف زدم و از حرف هایش لذت بردم. ساعت از نیمه گذشته بود که چشم هایم گرم خواب شد و بابا هم روی کاناپه دراز کشید و خوابید.
صبح با صدای صحبت بابا با یکی اط همکار هایش، از خواب بیدار شدم و با چشم هایی نیمه باز و نیمه بسته، به او که ظاهراً آرام صحبت می کرد، نگاه کردم.
چشم های بازم را که دید، لبخندی زد و به شوخی به فرد پشت خطی اش گفت: 《محمدی جان دخترم رو بیدار کردی با پر حرفیات، کارت تموم شد؟ قربانت، خداحافظ》.
تماس را قطع کرد و در پنجره را هم بست و سمتم برگشت.
- صبح بخیر عزیزم.
هین خمیازه کشیدن جواب نامفهومی دادم و پرسیدم:
- مامان و رامبد نیومدن؟
- نه، نیومدن.
- کی مرخص می شم؟
- تا ظهر مرخص می شی، شاید تا اون موقع مامانتم بیاد.
نمی آمد! هم من و هم بابا مامان را می شناختیم و هر دو خوب می دانستیم که به این راحتی از موضعش کوتاه نمی آید، حالا هر چقدر هم که نگران باشد، فرقی نمی کند.
سرم را به آرامی از دستم بیرون کشیدم و به سرویس رفتم وش دست و صورتم را شستم، وقتی کارم تموم شد، پرستار صبحانه آورد. بعد از خوردن صبحانه، منتظر آمدن دکتر و معاینه ی نهایی اش ماندیم، دوست داشتم زود مرخص شوم و به خانه برگردم.
گوشی ام را برداشته و مشغول چک کردن پیام هایم بودم، رزا از نبودم و این همه بی نظمی ام غر می زد و این که چرا دیروز و امروز به دفتر نرفته ام، او که نمی دانست دلم سریده، نمی دانست که آدم دل سریده کارش، زندگی و احساس و قلبش و هر چه که دارد و ندارد روی هواست. او نمی دانست!
از اتفاق دیروز برایش تعریف کردم و این که در بیمارستان هستم، نگران شد و گفت دفتر را تعطیل می کند و به ملاقاتم می آید، هر چقدر گفتم که به زودی مرخص می شوم، قبول نکرد.
چهل و پنج دقیقه بعد بود که رزا آمد، بابا سلام و احوال پرسی گرمی با رزا کرد و رزا کنارم نشست.
بابا دقایقی پس از آمدن رزا بلند شد و گفت: 《من جایی کار دارم، زود برمی گردم، شما پیشش می مونی رزا جان؟》
- آره عمو جون، شما برو به کارت برس، من حالا حالا ها هستم.
- ممنون دخترم.
بابا بعد از خداحافظی کوتاهی از هر دویمان، کتش را پوشید و رفت. بعد از رفتنش رزا متین و خانوم بودن پوشالی اش را کنار گذاشت و به سمت یخچال رفت. بعد از خالی کردن نصف یخچال که نیم ساعتی طول کشید، رضایت داد و با سنگینی روی صندلی کنارم لم داد.
- نمیری از گشنگی؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی