پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 202
آقای نیکخواه با همان نگاه جدی در برابر او ایستاده بود و کیان در حالی که تمام حرف های او را در مورد زندگی سیاه و تاریکش قبول داشت از درون به خودش اجازه متقاعد کردن آن مرد را نمی داد .چطور می توانست چنین کاری بکند در حالی که خودش دقیقاً به همین علت تمام این مدت از دلبستگی به باران گریخته بود.
- فکر هاتو کردی؟
آقای نیکخواه منتظر جواب او بود و کیان نگاه ناامید اش را به نگاه مردی دوخت که می ترسید او حاصل عمرش را به یغما ببرد: سکوتت نشون میده اونقدر بی منطق نیستی که حرفامو قبول نداشته باشی....
- شما به نظر نمیاد اون قدر بی منطق باشین که ندونین باران تا چه حد این وسط آسیب میبینه.
- مرور زمان بهش کمک میکنه فراموش کنه پس...( کیان نگاه لرزانش را به آقای نیکخواه دوخته بود) اگر خیلی مردی یا ادعای دوست داشتنش رو داری قبل از اینکه از این در بری داخل به این فکر کن، که هر لحظه کنارش باشی، این جدایی رو براش سخت تر میکنه.
کیان در حالی که صدایش از فرط اندوه میلرزید بغضش را فرو خورد: دارین منو تبدیل می کنید به بی رحم ترین آدم زندگیش .
آقای نیکخواه با همان نگاه خشک و جدی به او خیره شده بود و ترجیح می‌داد تا پای زندگی دخترش در میان است، به حال مردی که مقابلش ایستاده بود و به نظر می رسید هر لحظه ازفرط اندوه قامتش خم می شود دل نسوزاند: بی رحم ترین آدم زندگیش باشی بهتر از اینه که قاتلش باشی. کیان در اوج ناتوانی دستش را به ماشین گرفت. اندوه دوری از باران به قدری ضعیفش کرده بود که حس می کرد بدون کمک تکیه گاه به زمین سقوط خواهد کرد….
****

انتظار آن روز بعد از ظهر انتظاری طولانی بود .دقایق طولانی، ساعت ها، روزها و... او هرگز نیامد .سه روز است که او را ندیدم و حتی گوشی اش را جواب نمی دهد. نگرانش هستم. همه چیز پیش چشمم سیاه و تاریک است. دو روز است که به تهران بازگشتیم و در این دو روز سراغش را از هر کس می شد گرفته ام .حتی خاله سیمین هم از او بی خبر است. اما میلاد می‌گفت به یک سفر کاری رفته است. اندوه دوری اش دیوانه کننده است، آن هم در این شرایط که دیوانه وار وابسته اش شده‌ام. هیچ لقمه‌ای از گلویم پایین نمی رود. دلم می‌خواست نفسم بالا نمی آمد. احساس خفگی بدترین چیزی است که تجربه اش می کنم. گویی هیچ هوایی برای نفس کشیدن و تازه شدن وجود ندارد .با کوچکترین حرفی اشکم در می آید. آنقدر گریه کرده‌ام که چشمانم ورم کرده است. حتی تصور کنار گذاشته شدن توسط او دیوانه ام میکند. چطور این اشتباه احمقانه را کردم. چطور دلبسته مردی شدم که به این راحتی نقش آدم های شیفته را برایم بازی کرد و فریبم داد. تنها یک سوال مدام در ذهنم تکرار میشد" چرا؟" یک چرای بزرگ پر از حرف... خدای من کاش میمردم .این زندگی را بدون اینکه او دوستم بدارد نمی‌خواهم. آخرین امید م المیرا است. امروز به دیدنش می روم.او حتما از کیان خبر دارد. التماسش خواهم کرد، به پایش می‌افتم تا مرا نزد کیان ببرد .فقط می خواهم او را ببینم. دلم می خواهد به آن چشم های عاشق و زیبا نگاه کنم و ببینم چطور می‌توانند تا این حد بی رحم باشند. آه! خدای من احساس خفگی می کنم .گویی هیچ اشکی بغض خفه شده در گلویم را از بین نمی‌برد .قلبم دیگر در سینه ام نمی تپد و هجوم اندوه شانه هایم را له کرده است .خدای من، نمی‌توانم طاقت بیاورم. در بدنم هیچ نیرویی ندارم و هیچ انگیزه‌ای مرا به نفس کشیدن وادار نمی‌کند .ای کاش مرده بودم قبل از غرق شدن در این تاریکی مفرط….

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی