پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 160
لبخندی به رویش زدم و دیگر چیزی نگفتم.
مامان گلی به گفته ی خودش، خیلی زود به خواب رفت.
جاوید از آینه نگاهی به چهره ی غرق در خوابش کرد و گفت: حالش زیاد خوب نیست.
نگران پرسیدم: چرا؟ چی شده؟
- چند روز پیش باز حالش بد شد و بردمش بیمارستان. دکترش می گفت اوضاع قلبش بدتر شده. خیلی نگرانشم.
نگران گفتم: یعنی نمیشه عمل شه؟
کلافه سری به طرفین تکان داد.
- نمی دونم. با چند تا دکتر حرف زدم ولی میگن ریسکش خیلی بالاست و حاضر نیستند عملش کنند. کلی با یه دکتر دیگه حرف زدم و کلی اصرار کردم تا زودتر وقت بده.
- خب؟
- برای یه هفته ی دیگه وقت داده. ولی خب خیلی نگرانم خزان. می ترسم.
خودم هم پر از دلشوره بودم اما باید کمی به او امید می دادم.
- نگران نباش عزیزم. انشاالله مشکلی پیش نمیاد و حالش خوب میشه.
- امیدوارم.
نگاهم را به چهره ی ناراحتش دوختم. می دانستم چه قدر دلشوره دارد و چه قدر مامان گلی را دوست دارد و به او وابسته است.
سعی کردم بحث را عوض کنم؛ طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم.
- راستی چه قدر راهه تا اونجا؟
نیم نگاهی سمتم انداخت: یه هفت، هشت ساعت تا خود شهر. نزدیک یک ساعت هم احتمالا تا روستا طول می کشه.
- چه زیاد! می خوای هر وقت خسته شدی، تا من رانندگی کنم.
لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست.
- نمی خواد عزیزم.
دوباره سکوت کرد. دستم سمت ضبط رفت و صدای آن را پایین آوردم تا سکوت بینمان شکسته شود.
- چیزی می خوری؟
- نه عزیزدلم. دستت درد نکنه.
دوباره بینمان سکوت حکمفرما شد. بی حوصله و نگران سرم را به شیشه تکیه دادم و نفهمیدم کی خوابم برد.

با صدا زدن هایی چشمانم را باز کردم و به جاوید که مشغول رانندگی بود نگاهم را دوختم.
نیم نگاهی سمتم انداخت و با لبخند گفت: نمی خوای پا شی خانوم خانوما؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم: نفهمیدم کی خوابم برد.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و چشمانم گرد شد.
- من این همه خوابیدم؟!
خنده ی آرامی کرد و سرش را تکان داد.
- اصلا خوابت هم نمی اومد و می خواستی تو پشت فرمون بشینی. خوابت هم که سبکه ولی هر چی واسه ناهار صدات زدیم، بیدار نشدی.
با اعتراض صدایش زدم که خنده اش بلند شد و گفت: خانوم خوابالو، اون ساندویچ رو برای تو گرفتم. هیچی نخوردی از صبح.
ساندویچ را از روی داشبورد برداشتم و با اشتها مشغول به خوردن شدم و در همان حال گفتم: چه قدر دیگه مونده برسیم؟
- یه نیم ساعتی.
آن قدر غرق در خواب بودم که متوجه ی گذر زمان نیز نشده بودم.
از پنجره به بیرون خیره شدم. جاده ی خاکی و پر از سنگریزه و همچنین گله ی گوسفندها و گاوها که مشغول چرا بودند، نشان می داد وارد روستا شده ایم.
- چه روستای قشنگی!
مامان گلی جواب داد: آره خیلی قشنگه. مخصوصا فصل بهار که دشت های این جا پر از گل میشه و رودخونه و جوی آب ها پر میشه از آب زلال.
با هیجان و شوق به همه جا نگاه می کردم. درختان خشک شده بودند و کمی برف روی زمین نشسته بود.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی