پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 203
المیرا :تو هنوز دوستش داری....
کیان در حالی که پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و بیرون را تماشا می‌کرد ترجیح داد ساکت بماند. المیرا جلو رفت و کنار او ایستاد. کیان کمی از محتویات بطری مشروبی را که در دست داشت سر کشید و المیرا در حالی که ناباورانه نگاهش میکرد نجوا کرد: نمی فهمم چرا اینقدر احمقی!.... کیان نگاه سرخ و خسته اش را به چشمان المیرا دوخت :فقط دست از سرم بردار....
- اما اون میخواد ببینتت. یک ساعت دیگه باهاش قرار دارم.
کیان جرعه ای دیگر از مشروبش سر کشید و به بیرون چشم دوخت : برش دار بیارش سالن بیلیارد... .

- میخوای بری اونجا چه غلطی کنی؟ تا جایی که یادمه امروز اونجا یه شو خصوصی لباسه. جای مناسبی واسه حرف زدن نیست.
- تو فقط بیارش... مگه نمیخواد منو ببینه؟ من امشب اونجا دعوتم.
ساعت از هشت شب گذشته بود .مدعوین صاحب باشگاه بیلیارد تقریباً همه آمده بودند. یکی از آن مهمانی های آزاد و تمام عیار بود و صاحب باشگاه سعی کرده بود همه جور اسباب عیش و نوش و خوشگذرانی را در اختیار مدعوینش که اکثراً از میان میلیاردرهای شهر بودند قرار دهد .گروهی مشغول عکاسی از مدل های لباس بودند. عده‌ای به پایکوبی و رقص روی آورده بودند .گروهی نیز در گوشه و کنار سالن با همراهان یا رقاصه هایی که صاحب باشگاه برایشان فراهم آورده بود سرگرم بودند. بوی انواع نوشیدنی های الکلی و بوی مواد مختلف به همراه دود و بوی انواع عطرهای گران قیمت در قسمت‌های مختلف پیچیده بود و شامه کسی را که تازه وارد سالن می‌شد اذیت میکرد. بهادری که شاید بهتر از هر کسی از حال کیان باخبر بود سعی در متقاعد کردن او داشت تا دست از بازی نمایشی اش بردارد. تعداد بطری های مشروب نوشیده شده روی میز کیان کم کم از تعداد انگشتان دست هم تجاوز میکرد و حالش به قدری بد بود که بهادری را نگران می کرد .تا به آن روز دوست جوانش را به آن حال ندیده بود و هر بار که می‌خواست لب به نصیحتش بگشاید کیان اشاره‌ای به سمت ورودی سالن می‌کرد و می‌گفت: فقط حواست باشه کی میاد. بهادری با اکراه به او و رقاصه ای که با لباس نیمه عریان و زننده کنارش نشسته بود انداخت : لعنت به من! کاش هرگز سراغت نیومده بودم پسر.
کیان لبخند تلخی زد: نگران من نباش رفیق. حالم خوبه....
بعد از گذشت چند دقیقه دیگر بهادری در حالی که به ورودی سالن می‌نگریست برخاست: دختر بیچاره اومد. سپس به سمت باران و المیرا به راه افتاد. نگاه نگران المیرا در میان ازدحام جمعیت، اطراف را می کاوید که ناگهان چشمش به آقای بهادری افتاد.
او با لبخند به آنها نزدیک شد: سلام دخترا! خوشحالم میبینمتون. انتظار دیدن شما رو نداشتم.
از ظاهر باران و رنگ پریده اش می شد فهمید که او نیز حالی بدتر از کیان دارد. هر دو احوالپرسی او را پاسخ گفتند و المیرا با تردید پرسید: کیان رو ندیدین....
آقای بهادری با اکراه نگاهی به باران و سپس به المیرا انداخت . به سالن پشتی اشاره کرد: چرا اونجا بود.... هنوز جمله اش تمام نشده بود که باران مثل مرغ سرکنده به همان سمت دوید. المیرا نیز به دنبالش دوید و در حالی که احساس خوبی نسبت به آن ملاقات نداشت ، سعی کرد دست باران را بگیرد و او را وادار به راه رفتن کند. مقابل سالن پشتی پاهای المیرا ناگهان سست شد و سر جا خشکش زد. باران نگاهش را به انتهای سالن جایی که میز مدور و کاناپه نیم دایره ای چرمی به دورش قرار داشت دوخت. از دیدن آنچه پیش رویش بود قلبش تیر کشید و یکباره تمام وجودش سست شد. رقاصه نیمه عریان در آغوش گرم کیان عزیزش بود و کیان بی‌پروا در حالیکه لبانش روی لب های رقاصه قفل بود ....

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی