👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 63
چشم غره ای رفت.
- همین روزاست که از حرص خوردن تلف شم، هر چی گوشت بود، آب شد، شدم یه لا استخوون از دست تو.
- تو که باید از خدات باشه که من نمیام، می شینی استراحت می کنی.
- از خدام که هست، نمیای نیا ولی لااقل از شبش بهم خبر بده که اون همه راه نکوبم و تا دفتر نرم. اصلاً صبر کن یه مدت دیگه درسم تموم می شه، پروانه ی وکالتم رو که گرفتم، خودم کار موکلات رو راه می ندازم.
خندیدم و گفتم: 《هنوز هیچی نشده افکار شوم داری؟ می خوای موکلام رو بپرونی؟》
همان طور که روی صندل نشسته بود، پا هایش را آویزان تخت کرد و دست هایش را پشت گردنش گذاشت.
- آره، تمام هدفم همین بود.
با چشم حالت راحت و لمیده اش را برانداز کردم.
- بهت بد نگذره؟
- نمی گذره، اصلاً نگران من نباش.
پاهایش را از روی تخت پایین انداختم.
- پاهات رو از حلقم بکش بیرون.
-چرا وحشی بازی در میاری؟
- به همون دلیلی که تو بی شعور بازی در میاری.
تقه ی کوتاهی به در خورد و رزا صاف سر جایش نشست و شالش را مرتب کرد و بفرماییدی زد که باعث خنده ام شد.
- چه زود صاحب خونه شدی.
شانه ای بالا انداخت.
-ما اینیم دیگه.
باز شدن در مانع از ادامه ی کلکلمان شد. با دیدن طاها سمیعی در لباس سفید بیمارستان هول کردم و روی تخت نشستم.
- نیازی نیست بشینید.
صدایم را صاف کردم و به او که وارد اتاق شد و در را بست، گفتم: 《سلام، خوبید؟》
- سلام، ممنون خوبم، شما خوبید؟
جوابش را دادم و اشاره ای به رزا که باز در جلد متین و خانمانه اش فرو رفته بود، کردم.
- معرفی می کنم، ایشون دوستم و همکارم رزا هستن.
طاها سمیعی سری تکان داد.
- خوشبختم، منم طاها سمیعی هستم.
و من در ادامه ی حرفش گفتم: 《برادر یکی از موکلاست》.
رزا جوابش را داد.
- منم از آشناییتون خوشبختم آقای سمیعی.
رزا گل و پلاستیک های کمپوت را از دست طوفان سمیعی گرفت و من هم دعوتش کردم تا روی صندلی بنشیند.
طاها سمیعی با کنجکاوی پرسید:
- چطور تصادف کردید؟
دستی به پیشانی ام کشیدم.
- یه موتور بهم خورد.
ابرو هایش با تعجب بالا پرید.
- یه موتور؟ الان حالتون چطوره؟
- ضربه اش شدید نبود، فقط یکم کوفتگی دارم.
- موتوریه فرار کرد؟
- بله متاسفانه، من شوکه بودم و حتی نتونستم پلاکش رو بردارم.
- دوربین مدار بسته اون اطراف نیست؟
- چرا هست.
- خب، پس چرا فیلم رو در نمیارید و شکایت نمی کنید؟
- نیازی نیست، یه تصادف کوچیک بود.
مشکوک نگاهم کرد و من نگفتم که این فکرت همان دیروز به ذهن رامبد رسیده و دوربین ها را چک کرده، موتور را وقتی بی هوش بودم، کمی جلوتر از محل تصادف پیدا کرد و بدتر آن که بعد از استعلام فهمید، سه روز پیش اعلام سرقت شده است و این یعنی قاتل با زرنگی تمام هیچ سر نخی از خود به جا نگذاشته .
تقه ای به در خورد و پرستاری در را باز کرد. طاها سمیعی به وضوح با دیدن پرستار هول کرد، این را از مشت شدن دست ها و دو دو زدن چشم هایش فهمیدم.
- شرمنده مزاحم شدم آقای دکتر.
- اتفاقی افتاده؟
- نه، فقط می خواستم بپرسم به مریض تخت بیست و شش چقدر مسکن تزریق کنم؟
طاها سمیعی ابتدا کمی گیج نگاهش کرد و با پرسیدن دوباره ی سوال، به خودش آمد.
‐ آهان، خیلی کم بهش بزنید.
پرستار سری تکان داد.
- شرمنده که مزاحم وقت استراحتتون شدم.
- نه، مشکلی نیست.
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۴/۰۱