پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 63
چشم غره ای رفت.
- همین روزاست که از حرص خوردن تلف شم، هر چی گوشت بود، آب شد، شدم یه لا استخوون از دست تو.
- تو که باید از خدات باشه که من نمیام، می شینی استراحت می کنی.
- از خدام که هست، نمیای نیا ولی لااقل از شبش بهم خبر بده که اون همه راه نکوبم و تا دفتر نرم. اصلاً صبر کن یه مدت دیگه درسم تموم می شه، پروانه ی وکالتم رو که گرفتم، خودم کار موکلات رو راه می ندازم.
خندیدم و گفتم: 《هنوز هیچی نشده افکار شوم داری؟ می خوای موکلام رو بپرونی؟》
همان طور که روی صندل نشسته بود، پا هایش را آویزان تخت کرد و دست هایش را پشت گردنش گذاشت.
- آره، تمام هدفم همین بود.
با چشم حالت راحت و لمیده اش را برانداز کردم.
- بهت بد نگذره؟
- نمی گذره، اصلاً نگران من نباش.
پاهایش را از روی تخت پایین انداختم.
- پاهات رو از حلقم بکش بیرون.
-چرا وحشی بازی در میاری؟
- به همون دلیلی که تو بی شعور بازی در میاری.
تقه ی کوتاهی به در خورد و رزا صاف سر جایش نشست و شالش را مرتب کرد‌ و بفرماییدی زد که باعث خنده ام شد.
- چه زود صاحب خونه شدی.
شانه ای بالا انداخت.
-ما اینیم دیگه.
باز شدن در مانع از ادامه ی کلکلمان شد. با دیدن طاها سمیعی در لباس سفید بیمارستان هول کردم و روی تخت نشستم.
- نیازی نیست بشینید.
صدایم را صاف کردم و به او که وارد اتاق شد و در را بست، گفتم: 《سلام، خوبید؟》
- سلام، ممنون خوبم، شما خوبید؟
جوابش را دادم و اشاره ای به رزا که باز در جلد متین و خانمانه اش فرو رفته بود، کردم.
- معرفی می کنم، ایشون دوستم و همکارم رزا هستن.
طاها سمیعی سری تکان داد.
- خوشبختم، منم طاها سمیعی هستم.
و من در ادامه ی حرفش گفتم: 《برادر یکی از موکلاست》.
رزا جوابش را داد.
- منم از آشناییتون خوشبختم آقای سمیعی.
رزا گل و پلاستیک های کمپوت را از دست طوفان سمیعی گرفت و من هم دعوتش کردم تا روی صندلی بنشیند.
طاها سمیعی با کنجکاوی پرسید:
- چطور تصادف کردید؟
دستی به پیشانی ام کشیدم.
- یه موتور بهم خورد.
ابرو هایش با تعجب بالا پرید.
- یه موتور؟ الان حالتون چطوره؟
- ضربه اش شدید نبود، فقط یکم کوفتگی دارم.
- موتوریه فرار کرد؟
- بله متاسفانه، من شوکه بودم و حتی نتونستم پلاکش رو بردارم.
- دوربین مدار بسته اون اطراف نیست؟
- چرا هست.
- خب، پس چرا فیلم رو در نمیارید و شکایت نمی کنید؟
- نیازی نیست، یه تصادف کوچیک بود.
مشکوک نگاهم کرد و من نگفتم که این فکرت همان دیروز به ذهن رامبد رسیده و دوربین ها را چک کرده، موتور را وقتی بی هوش بودم، کمی جلوتر از محل تصادف پیدا کرد و بدتر آن که بعد از استعلام فهمید، سه روز پیش اعلام سرقت شده است و این یعنی قاتل با زرنگی تمام هیچ سر نخی از خود به جا نگذاشته .
تقه ای به در خورد و پرستاری در را باز کرد. طاها سمیعی به وضوح با دیدن پرستار هول کرد، این را از مشت شدن دست ها و دو دو زدن چشم هایش فهمیدم.
- شرمنده مزاحم شدم‌ آقای دکتر.
- اتفاقی افتاده؟
- نه، فقط می خواستم بپرسم به مریض تخت بیست و شش چقدر مسکن تزریق کنم؟
طاها سمیعی ابتدا کمی گیج نگاهش کرد و با پرسیدن دوباره ی سوال، به خودش آمد.
‐ آهان، خیلی کم بهش بزنید.
پرستار سری تکان داد.
- شرمنده که مزاحم وقت استراحتتون شدم.
- نه، مشکلی نیست.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی