👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 161
سرم را برگرداندم و رو به مامان گلی پرسیدم: شما خوبین؟
لبخندی روی لب هایش نشست.
- آره عزیزم، خوبم.
لبخندی به چهره ی مهربانش زدم. جاوید پرسید: می دونید کدوم خونه ست؟
- همین خونه دست چپی فکر کنم باشه. البته من دقیق یادم نیست.
جاوید در حالی که سرعتش را کم می کرد جواب داد: عیب نداره، الان از اون آقاهه می پرسم.
توقف کرد و پیاده شد و سمت مردی که کمی آن طرف تر ایستاده و گوسفندهایش را به چرا آورده بود رفت و مشغول حرف زدن با او شد.
دوباره نگاهم را به مامان گلی انداختم. چهره اش متفکر و کمی غمگین بود. حتم داشتم اکنون آن روزها را جلوی چشم می بیند و آن خاطرات به یادش آمده اند.
نخواستم مزاحم فکر کردنش شوم به خاطر همین سکوت کردم.
همان لحظه جاوید دوباره سوار ماشین شد که پرسیدم: چی شد؟
- اون خانوم چند سال پیش فوت کرده. خونه ی دخترش یه کم بالاتره.
مامان گلی با بهت و غم زمزمه کرد: ای وای!
با ناراحتی نگاهم را از او گرفتم. با اینکه نسبتی با او نداشت اما به هر حال نزدیک یک سال پیش او زندگی کرده بودند و آن زن پناهشان داده بود. حتی من هم که فقط از حال آن روزها نوشته بودم، از مرگ آن زن مهربان یعنی همان گلاویژ خانم ناراحت شده بودم.
جاوید دوباره ماشین را متوقف کرد و گفت: همین جا باید باشه.
کمربندم را باز کردم که گفت: کاپشنت رو بپوش، بیرون سرده.
سری تکان دادم و همان طور نشسته کاپشن را تن کردم و از توجهش لبخند محوی زدم و هر سه پیاده شدیم.
هوا دیگر کامل تاریک شده و هوا هم سرد شده بود. دستانم را داخل جیبم فرو بردم.
جاوید جلو رفت و تقه ای به در زد و رو به من گفت: یادت نره زنگ بزنی به مامانت.
چه خوب بود که حواسش به همه چیز بود. سری تکان دادم و گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و در مکالمه ی کوتاه چند ثانیه ای، خبر رسیدنمان را دادم و همزمان با قطع کردن تماس، در توسط زنی باز شد.
جواب سلام ما را داد و پرسید: بفرمایید؟
قبل از آن که جاوید چیزی بگوید، مامان گلی جلو رفت و با لبخندی غمگین گفت: نشناختی آهو؟ گلی ام، گلشیفته.
توی اتاق کوچک اما زیبایشان نشسته بودیم. آن پشتی های قرمز قدیمی، قاب عکس های کوچک روی طاقچه، آن بخاری نفتی خانه شان را شبیه آن خانه هایی که در فیلم ها دیده بودم کرده بود و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف به آنجا طراوات و تازگی بخشیده بود.
آهو خانم که زنی حدود هشتاد ساله بود و لباس محلی بر تن داشت کنار مامان گلی نشسته و دستش را لحظه ای رها نمی کرد؛ انگار دیدنش را باور نمی کرد.
با اشک نگاهش کرد: باورم نمیشه گلی. احساس می کنم دارم خواب می بینم.
مامان گلی نیز با چشمانی که از اشک برق می زد، خیره اش بود.
- چرا این قدر دیر آمدی؟ مه خیلی وقته منتظرتم. دلم مُخواست بیام ببینمت ولی نمی دانستم چه جور پیدات بکنم.
- منم دوست داشتم ببینمت اما از اون موقع که از اینجا رفتم، کلی اتفاق افتاد و نمی تونستم بیام. یعنی توانش رو هم نداشتم.
آهی کشید.
- خوش هاتی گلی گیان.
مامان گلی لبخندی زد و دست او را فشرد.
آهو خانم رو به من و جاوید گفت: ببخشید تو رو خدا، حواسم پرت شد. خوش آمدید.
هر دو تشکری کردیم که مامان گلی گفت: جاوید جان، نوه ام. اونم خزان عزیزم، خانوم جاوید.
لبخند مهربانی روی لبانش آمد.
- چه به هم میاین. خوشبخت بشین الهی.
لحنش پر از مهر بود و چشمانش لبریز از محبت و لهجه ی زیبایی داشت.
لبخندی زدم و تشکری دوباره کردم.
مامان گلی با بهت به قاب عکس روی دیوار اشاره کرد و گفت: آقا جلال فوت کرده؟
لبخند آهو خانم محو شد و با غم سری تکان داد.
- آره. توی جنگ رفت جبهه و شهید شد.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۴/۰۱