پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 204
آه !المیرا وحشت زده به باران چشم دوخت.او بهت زده به تصویر مقابل چشمانش خیره مانده بود. تنها کاری که توانست بکند این بود که دستش را مقابل چشمان باران بگیرد. باران تکان نمی‌خورد نفس هایش شمرده و با صدای کوتاه و وحشتناکی بود. تمام بدنش یخ بود و المیرا وحشت زده نجوا کرد: باران التماس می کنم به خودت مسلط باش.... اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که در برابر نگاه حیرت زده اش باران به زمین افتاد. صدای برخورد سنگین بدنش با سرامیک کف باشگاه مثل پتک در مغز المیرا صدا کرد کیان در حالی که اشک می ریخت و از آن فاصله وانمود می‌کرد که آن دو را نمی بیند با افتادن باران دختری را که در دستانش بود رها کرد و وحشت زده به سمت باران دوید. المیرا نفس زنان در حالی که خودش را به خاطر وضعیت پیش آمده مقصر می‌دانست پیاپی به صورت باران سیلی میزد: باران!... باران چت شده؟! پاشو... باران تو رو خدا پاشو...
بهادری و چند نفر دیگر سعی داشتند به او کمک کنند که کیان ناباورانه در حالی که نگاهش می لرزید و لب هایش از ترس سفید شده بود کنار باران زانو زد و خواست او را در آغوش بگیرد که المیرا با نفرت سیلی محکمی به صورتش نواخت. او را به عقب هل داد و سرش فریاد زد: بهش دست نزن حرومزاده ی کثافت....
المیرا با کمک بهادری جسم بی‌جان باران را در آغوش گرفت و در حالی که همچنان خودش را سرزنش می کرد به سمت در خروجی سالن رفت. کیان برای لحظاتی کوتاه شوکه شده بود .نفسش در راه گلو مانده بود. زانو انش می لرزید و قدرت حرکت اش را از دست داده بود بالاخره توانست با کمک برخی دوستانش از زمین برخیزد. به سختی می توانست تعادلش را حفظ کند اما بلاخره خودش را به جلوی در باشگاه رساند .المیرا با ماشین خودش باران را به بیمارستان برده بود و بهادری با دیدن کیان به سمتش دوید و شانه‌های او را که به نظر نمی‌رسید تعادل روحی و جسمی داشته باشد گرفت: چیکار می کنی؟ کجا... .کیان او را عقب راند و در حالی که به سختی نفس می کشید و بی صدا اشک می ریخت ناباورانه و گیج پرسید: کجا رفت؟ کجا بردنش؟
بهادری بازویش را گرفت: به خودت مسلط باش پسر. آروم باش من میبرمت.
ساعتی بعد وقتی پدر و مادر باران سراسیمه وارد سالن بیمارستان شدند المیرا پشت در آی سی یو ایستاده بود و سرش را ناباورانه به دیوار تکیه داده بود. گوشه دیگر سالن کیان کنج دیوار نشسته بود و وضع آشفته و نگاه خیسش در سکوتی تلخ دل را ریش می کرد .با شنیدن صدای مادر باران سرش را بلند کرد و نگاه خیس اش را از پس پلک های سنگین و ورم کرده اش به پدر باران دوخت. دیدن او حالش را بد می کرد .ناراحتی اش خنده دار بود وقتی خودش باعث این وضع بود. خوشبختی کوتاه آن دو را به گند کشیده بود .کیان با اکراه در حالی که رمقی در زانوانش نبود برخاست و به سمت او هجوم برد .یقه اش را گرفت بهادری سعی داشت مانع شود . نفس کیان از فرط اندوه بالا نمی آمد. بریده بریده فریاد زد: خیالت راحت شد؟ همه اش به خاطر تو بود... .
نگاه مادر باران با یک چرای بزرگ روی همسرش متمرکز شد نفس کیان گرفته بود و هر لحظه بدتر می شد :قاتل... تو اونو از هر دوتامون گرفتی ...ما خوشبخت بودیم... . سر کیان بی رمق روی شانه آقای نیکخواه افتاد و مشتش را بی رمق تر از قبل به سینه او کوبید:بیرحم! قاتل!... . بهادری زیر بغل اول را گرفت و او را از آقای نیکخواه جدا کرد .آقای نیکخواه نگاه پشیمانش را از او عبور داد و به المیرا دوخت. وضع باران وخیم تر از حد تصور بود .شوک عمیق روحی باعث خونریزی مویرگهای مغز شده بود و به کما رفته بود. دیدن جسم بی جان باران روی تخت بیمارستان در حالی که ادامه زندگی اش به کار آن همه دستگاه که به بدنش متصل شده بود بستگی داشت آقای نیکخواه را از زندگی بیزار می کرد. او هرگز تصور نمی کرد خودش دختری را که سالها مثل جان شیرین به ثمر رسانده بود به کام مرگ فرستاده باشد. اگر بلایی به سر او می آمد قادر به ادامه زندگی نبود. همسرش با دیدن دخترش به پهنای صورت اشک می ریخت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی