👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 64
نگاه موشکافانه ام را از پرستار و رفتار ضایع اش گرفتم، معلوم بود که آمده سر و گوشی آب بدهد. رو به طاها سمیعی گفتم: 《اگر کار دارید، می تونید برید آقای سمیعی》.
- نه مشکلی نیست، یه ساعت تا شروع شیفتم مونده.
پرستار بعد از نگاهی ارزیابانه به من و رزا و عذر خواهی از ما، در را بست و رفت.
- پرستار خوبی هستن.
با چشم هایی شیطنت بار به طاها سمیعی زل زدم که چطور گیج شده بود.
- چی؟ آره... خانم محسنی پرستار خیلی خوب و مسئولیت پذیری هستن.
رزا هم که از رفتار ضایع پرستار و طاها سمیعی موضوع را فهمیده بود، به زور جلوی خودش را گرفت.
طاها سمیعی سر جایش جا به جا شد و به بعد از مسلط شدن به خود، خودش را به کوچه ی علی چپ زد و بحث طوفان و وضعیتش را پیش کشید و با هم اتفاقات مختلف را پیش بینی کردیم، هر دو خوشحال بودیم و خوش بین به آینده!
نگرانی ها و ترس هایش را با پوست و گوشتم درک می کردم، با اطمینان کامل مطمئنش کردم که ورق به سمت ما برگشته و با خوش شانسی همه چیز به نفع ماست و فقط باید از این خوش شانسی استفاده کنیم.
شوق و ذوق طاها سمیعی در مورد آینده، قوت قلبم بود. طاها همه چیز طوفان است و خوش حالی اش باعث خوش حالی من هم می شود، حسم به او کم از رامبد ندارد.
باز شدن ناگهانی در، نگاه هر سه یمان را به آن سمت کشاند. با دیدن کسی که در قاب در بود، بند دلم پاره شد و پر استرس لبم را گزیدم. رزا سلام آرامی داد و طاها با خونسردی بلند شد و همراه با دراز کردن دستش، خودش را معرفی کرد.
- سلام، من طاها سمیعی هستم.
رامبد با آرامشی نظیر آرامش قبل از طوفان در را بست و بی توجه به نگاه هراسان و التماس آمیزم برای این که کاری نکند، به سمت طاها رفت و دستش را کوتاه فشرد.
-رامبد ایزدیار هستم، برادر رامش.
رفتار نرمال رامبد کمی از استرسم کم کرد، نامحسوس نفس حبس شده ام را بیرون دادم.
- از آشناییتون خوشبختم آقای ایزدیار.
رامبد پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
- ولی من چندان خوشبخت نیستم.
سرمای لحن و زشتی حرف های رامبد، عرق شرم به تنم نشاند و کاش راهی برای فرار از این بحث پیدا می شد. آرام و ملتمسانه صدایش زدم:
- رامبد!
-اتفاقی افتاده؟ مشکلی هست؟
رامبد مثل این دو روز توجهی به خواهشم نکرد و در جواب پرسش پر از بهت طاها پوزخند دیگری زد و دستش را در جیبش کرد.
- از نظر رامش که نه، اتفاق مهمی نیفتاده.
از تمسخر کلامش، پی به قصدش بردم. چشم هایم را با عجز بستم و خدا را به کمک طلبیدم.
با صدایی که کمی لرزش داشت، گفتم: 《رامبد بس کن! این چه رفتاریه که داری؟》
- لال شم و چیزی نگم یه وقت به تریج قباشون بر نخوره؟
- این اتفاق ربطی به ایشون نداره.
- پس به کی ربط داره؟
با خشم بسیار از طاهایی که از این همه خصومت رامبد گیج شده بود، پرسید:
- شما خودت بگو این حال خواهر من تقصیر کیه؟ غیر از اینه که به خاطر برادر شماست؟
رنگ طاها پرید.
- برادر... من؟
سوال پر از لرزشش، نیشخند پر صدایی روی لب رامبد نشاند.
- بله، برادر شما!
طاها سمیعی به چشم هایم نگاه کرد.
- تصادف شما چه ربطی به... به... طوفان... داره؟
رامبد با طلبکاری دست به کمر زد.
- ربط داره، اتفاقاً سر و ته اش مربوط به برادر جناب عالی و حماقت های خواهر منه که با وجود این که تهدیدش کردن، بازم پرونده ی برادر شما رو نبست، حال الانشم نتیجه ی لجبازی و حماقتشه، هر چند که...
عصبانی وسط حرفش پریدم.
- بس کن رامبد! چند بار بگم که این موضوع ربطی آقای سمیعی نداره؟ موضوع به این کوچیکی رو چرا این قدر تو و مامان بزرگ می کنید؟
- موضوع مهمی نبود؟
- نه، صد بار گفتم که این اتفاق برای هر وکیلی پیش میاد.
به چشم های طاهایی که حالش اصلاً خوب نبود، زل زد.
- اصلاً از شما می پرسم، شما که دکتری، کلاهت رو بزار قاضی! پانسمان سرش، مال ضربه ی دیروز، اگه موتوری اجیر شده دیروز ضربه ی محکم تری می زد، اون وقت چی؟ می گن جلوی ضرر رو از هر جا بگیری نفعته، راست گفتن! شما بهتره دنبال یه وکیل دیگه بگردید، کم که نیست، چیزی که تو این شهر زیاده وکیله، اصلاً خودم یه خوبش رو معرفی می کنم.
طاها سمیعی به توجه به حرف های رامبد، پر از اندوه پرسید:
- اتفاق دیروز به خاطر طوفانه؟
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۴/۰۱