👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 162
اشاره ای به قاب عکس روی طاقچه کرد و گفت: اونا هم پسرم و نوه ام بودند. تو زلزله ی اون سال زیر آوار ماندند و دیگه عمرشان به دنیا نبود.
متأثر و غمگین زمزمه کردم: خدا رحمتشون کنه.
- خدا رفتگان شما هم بیامرزه نازارگم. ببخشید تو رو خدا، شما هم ناراحت کردم.
اشک هایش را پس زد و صدا کرد: پرستو گیان پس این چای چه شد؟
همان لحظه پرستو که دختر جوان سی و چند ساله ای بود و آهو خانم او را برادرزاده اش یعنی دختر آقا جلال معرفی کرده بود، با سینی چای آمد و پیش ما نشست.
مامان گلی گفت: ببخشید دیگه سرزده اومدیم.
آهو خانم لبخندی زد.
- مهمان سرزده و غیر سرزده نداره و حبیب خداست و قدمش هم بالای چشم من. خیلی هم خوش آمدین. اگه بدانی چه قدر از دیدنتان خوشحال شدم.
شام ساده در فضای صمیمانه و گرمی صرف شد و اجازه ی کمک کردن در جمع کردن وسایل را به من ندادند و دوباره دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم.
زیر کرسی نشسته بودیم و در حال خوردن میوه و شیرینی های محلی که خودش پخته بود، به حرف هایشان که بیشتر درباره ی گذشته و خاطرات تلخ و شیرین بودند گوش می دادم.
آهو خانم نگاهش به جاوید افتاد و گفت: پسرم اگه خسته ای، برو استراحت کن. گفتم به پرستو جاتو آماده کنه.
جاوید با چشمان خسته اش نگاهش کرد و با تشکری قبول کرد.
من هم تصمیم گرفتم آهو خانم و مامان گلی را با هم تنها بگذارم؛ می دانستم حرف های بسیار با یکدیگر دارند.
با جاوید به اتاقی که نشانمان داده بود رفتیم.
- خزان جان میری قرص مامان گلی رو بدی.
سری تکان دادم و قرص را از دستش گرفتم.
از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه که اتاقک کوچکی بود رفتم و رو به پرستو گفتم: ببخشید میشه یه لیوان آب بدین بی زحمت.
بی حرف لیوانی آب به دستم داد و در جواب تشکرم، تنها سری تکان داد.
حس می کردم از چیزی ناراحت است؛ چشمانش پر از غم بودند و چهره اش گرفته.
پیش مامان گلی که گرم صحبت بود رفتم و کنارش نشستم.
- قرصتون رو نخوردید.
- این قدر گرم حرف زدن بودم، یادم رفت.
قرص را از دستم گرفت و گفت: دست گلت درد نکنه دختر قشنگم.
سپس رو به آهو خانم ادامه داد: این خزان خانوم عزیز من، شاعر و نویسنده ست. شعراش که با روح آدم بازی می کنه. الانم داره داستان زندگی منو می نویسه.
با تحسین نگاهم کرد: به به. هنرمندی پس.
خجول جواب دادم: نه این جوری هم دیگه نیست. مامان گلی بهم لطف دارند.
آهی کشید: این پرستو رو دیدین؟ پارسال از شوهرش جدا شد. شوهره هم بچه رو با خودش برده خارج. الان یک ساله بچه اش رو ندیده. طفلی حالش اصلا خوب نیست.
پس دلیل آن غم چشمانش این بود. با ناراحتی گفتم: می تونه به دادگاه موضوع رو بگه.
- نمی دانم والا روله. من سر در نمیارم ولی خودش همش دنبال کاراست.
"انشالله همه چیز درست میشه" ای زمزمه کردم و گفتم: خب با اجازه تون من برم. شبتون بخیر.
هر دو جوابم را دادند و من هم به اتاق برگشتم.
مانتو و شالم را در آوردم و روی دشک بزرگی که روی زمین پهن شده بود در کنار جاوید دراز کشیدم.
به خاطر خواب چند ساعته ام، دیگر خوابم نمی آمد. به سقف خیره شدم و با صدای جاوید نگاهم را به او سوق دادم.
- به چی فکر می کنی؟
چرخیدم و به پهلو دراز کشیدم و نگاهش کردم.
- خودمم نمی دونم. شاید به همه چی و هیچی!
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۴/۰۱