👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 205
تمام زندگیاش را داشت از دست می داد. همه زندگیاش همسر و دخترش بودند و او بدترین ضربه را به عزیزانش زده بود. وقتی دکتر از اتاق بیرون آمد کیان قبل از همه به طرفش دوید. بازوانش را گرفت و قبل از آنکه بتواند سوالی از او بپرسد نقش زمین شد. به او مورفین تزریق شده بود تا بتواند اندکی آرام گیرد. وقتی پلکهای سنگینش را باز کرد همه جا ساکت بود. یک ردیف مهتابی کم نور اتاق را کمی روشن کرده بود. تنش روی تخت مثل سنگ خشک شده بود .به زحمت از تخت پایین آمد .همه جا خلوت و آرام بود و ساعت از نیمه شب گذشته بود .مادر و پدر باران جلو در آیسییو روی صندلی ها خوابشان برده بود و وجود کیفیت المیرا روی صندلی کنار مادر باران نشان می داد که او هم هنوز نرفته است. مرد جوان با گام هایی آرام به در آیسییو نزدیک شد اما قبل از آنکه وارد آنجا شود پرستاری آرام جلو او را گرفت و نجوا کرد: نمیتونید بیاید داخل.
کیان ملتمسانه نگاهش کرد چهره درهم و نگاه تب دار ش دل پرستار را به رحم می آورد: فقط یه لحظه اجازه بده ببینمش. می خوام مطمئن بشم نفس میکشه.
پرستار مکثی کرد و در حالی که خودش را کنار می کشید آرام گفت: فقط یه لحظه، از پشت شیشه.... کیان لبخند تلخی برای تشکر بر لب نشاند و حرکت کرد .او برای لحظات طولانی از پشت شیشه به جسم بی جان باران خیره شده بود. قطرات اشک بی صدا و آرام روی گونه هایش سرمی خوردند و تمام خاطرات شیرینش با او یکی پس از دیگری در ذهنش به تصویر کشیده می شدند. چند دقیقه بعد صدای آهسته پرستار او را به خود آورد: دیگه باید برین آقا.... کیان نگاه بغض آلودش را لحظه ای کوتاه به پرستار دوخت و بعد بی هیچ مقاومتی به سمت در خروجی رفت. گام های لرزان و شانه های خمید ه اش دل پرستار را به درد می آورد، به خصوص اینکه پرستار تقریباً مطمئن بود بیماری با شرایط او هرگز طلوع فردا را نخواهد دید .کیان بی هدف از ساختمان بیمارستان خارج شد. سرش منگ بود و چشمانش به واسطه تزریق ارام بخش سیاهی میرفت. وقتی پشت فرمان نشست انگشتانش بی رمق تر از آن بود که بتواند فرمان را در اختیار بگیرد. خیابانهای خلوت این شانس را به او می دادند که با کسی تصادف نکند.ساعتی گذشته بود و او حتی خودش نمی دانست کجاست و چه می کند .وقتی به خودش آمد دریافت که دقایق طولانی است که روبروی در امامزاده داخل بازار توقف کرده و به روبهرو چشم دوخته است . سالهای سال پنجشنبه های تلخ و شیرین زیادی سیمین و خاله اش را به آنجا آورده بود. اما حتی یک بار هم به زیارت نرفته بود. زندگیاش غرق در هوسرانی و سیاهی بود .اما هرگز فراموش نمی کرد وقتی بچه بود و گاهی همراه جعفر آقای خدابیامرز به آنجا می آمد. او می گفت "کیان پسرم !غسل زیارت کردی؟ مبادا ناپاک قدم بزاری تو...." سالهای سال بود که صحن امامزاده را هم ندیده بود و حالا دهانش بوی مشروب می داد. دلش به اندازه تمام دنیا گرفته بود اما به خودش اجازه نمی داد وارد حریم پاک امامزاده شود. از ماشین پیاده شد و پشت دیوار امامزاده نشست. سرش را در کمال ناامیدی به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست." خدایا چرا منو کشوندی اینجا؟ ای کاش اینقدر ترحم برانگیز بودم که دلت برام میسوخت.... نظرت چیه دنیای این بنده کثافت و حقیرت رو جهنم کنی؟ چرا تاوان کثافت کاری منو اون دختر معصوم باید پس بده." اشکهای داغ بی اختیار از گوشه چشمانش سرخ میخوردند. آنقدر گریه کرده بود که دیگر توانی برای گریستن هم نداشت." به آخر خط رسیدم. آخر خط همه چی... ولم کردی و من تا تهش رفتم... این پایین هیچی نیست جز سیاهی، امیدم فقط اون دختر بود تو هم دست گذاشتی روش... تو تمام این سال ها وقتی تو این زندگی کثافت غرق بودم به خودم میگفتم تو خوبی... اگه من اشغالم تو خوبی ...اگه من بدم تو خوبی... اگه من لجنم تو خوبی... من هرچی باشم تو خوبی...
- کیان پسرم !تنها موندی؟
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۴/۰۲
خیلی وقته فرصت نکردم رمان بخونم، آخرین زمانی که خوندم کیمیاگر بود