پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 65
لب گزیدم.
- نه، چه ربطی به ایشون داره؟ ایشون که نخواستن همچین بلایی سر من بیاد.
- آره، نخواسته، ولی باعثش بوده.
با صدای بلندی گفتم: 《رامبد بسه دیگه، چرا تو مسائل کاریم دخالت می کنی؟》
- چون تو خیر و صلاح خودت رو نمی دونی. اگه به خودت باشه، همین طور ادامه بدی. شما هم بهتره به فکر یه وکیل دیگه باشید آقای سمیعی، خواهر من جونش رو از سر راه نیاورده.
طاها با شانه هایی فرو افتاده و لحنی محکم گفت: 《نه من و نه برادرم خانم ایزدیار رو برای قبول این پرونده مجبور نکردیم، ایشون به میل خودشون این پرونده رو قبول کردن، الانم اگه نمی تونن ادامه بدن، هیچ اجباری نیست، می تونن قرارداد رو فسخ کنن، تا همین جایی هم که کمک کردن، من و برادرم قدردانشون هستیم》.
شرمنده سرم را پایین انداختم.
- آقای سمیعی من عذر می خوام، برادرم فقط یه کم عصبانیه. من قرار نیست پرونده رو نصفه کاره ول کنم.
با همان لحن محکمش، با دلخوری گفت: 《حق با برادرتونه که نگرانتونه، اون درست می گه، شما هم کار درستی نکردید که درباره ی این موضوع چیزی نگفتید. من و برادرم قرار نیست زیر دین کسی بریم》.
تنه ی آرامی به رامبد که از کارش و نتیجه ی آن بسیار راضی بود، زد و به سمت در رفت.
- آقا سمیعی چه دینی؟ من فقط دارم کاری که وظیفمه رو انجام میدم و تا تمومش نکنم دست بر نمی دارم.
توجهی به حرف هایم نکرد و از اتاق بیرون رفت. با بسته شدن در، پر از خشم به رامبد توپیدم:
- این چه کاری بود؟
شانه ای بالا انداخت و با رضایت گفت: 《بهترین کار ممکنه》.
- تو حق نداری که برای من تصمیم بگیری یا تو کارام دخالت کنی. به چه حقی همچین حرفایی زدی؟
- به عنوان برادر بزرگترت این حق رو دارم.
- رفتارت خیلی زشت بود، حرفاتم از اون بدتر. من که برای لطف و منت برای اونا کاری نمی کنم، دارم در قبال کارم پول می گیرم.
خونسرد و راضی روی صندلی نشست.
- دیگه کار نمی کنی.
یاد آوری چهره ی غمگین و شرمنده ی طاها و شانه ها فرو افتاده اش خونم را به جوش آورد و چیزی را گفتم که نباید!
- تو حق نداری عصبانیت ناشی از مشکلاتت با شیرین رو سر من خالی کنی و تو کارم موش بدوونی.
تازه بعد از گفتن حرف هایم، متوجه شدم چه چیز بدی را گفتم، نقطه ضعف و مشکل رامبد را درسرش کوبیدم، آن هم جلوی رزا!
رنگ رامبد سفید شد و دلخوری در چشم هایش پدیدار.
آمدم چیزی بگویم که پیش دستی کرد.
- چیزی نگو، گقتنی ها رو گفتی.
از جا بلند شد و به سرعت اتاق را ترک کرد.
نادم و پشیمان صدایش زدم:
- رامبد صبر کن.
کوبیدن در جوابش بود. کار از کار گذشت، چیزی که نباید می گفتم را گفتم. بدترین چیزی بود که می توانستم رامبد را با آن برنجانم. از سر استیصال بغض به گلویم هجوم آورد.
به رزا که بی صدا گوشه ای ایستاده بود، با صدایی خفه گفتم: 《می شه بری رزا؟ می خوام تنها باشم》.
سری تکان داد و بعد از برداشتن کیفش، خداحافظی آرامی کرد و او هم رفت. با بسته شدن در، با صدایی بلندی زیر گریه زدم. گند زدم، به همه چیز گند زدم! حماقت چرا دست از سرم برنمی داشت؟
با صدای نگران بابا به خودم آمدم. آن قدر در خودخوری غرق بود که حتی متوجه نشدم کی آمده؟
- رامش چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
بی حرف خودم را در آغوشش پرت کردم. کمرم را نوازش کرد و گفت: 《گریه نکن جانم! من نبودم چی شد بابا جان؟》
میان هق هق های نفس گیرم، نالیدم:
- گَ... گند... زدم...
شانه ام را گرفت و از آغوشش جدایم کرد و به صورتم زل زد.
- داری نگرانم می کنی، چی شده آخه؟ کسی حرفی بهت زده؟
سینه ام تند و تند بالا و پایین می شد و نفسم برای حرف زدن بالا نمی آمد.
بابا کلافه نوچی کرد و لیوان آبی از پارچ روی میز برایم ریخت و جلوی لبم گرفت.
- یکم بخور تا حالت جا بیاد.
مطیعانه آب را خوردم و بعد با آستین پیراهن زشت و صورتی رنگ بیمارستان اشک هایم را زدودم.
- بهتر شدی؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی