پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 206
صدای جعفر آقا مثل نسیم در گوش کیان پیچید و چشمانش را باز کرد. نور چشمان ورم کرده اش را اذیت می‌کرد. چشمانش را تنگ کرد تا آنچه را می‌شنید ببیند. جعفر آقا با لبخند گرم پدرانه اش کنار او زانو زده بود. بی اختیار بغضش ترکید و خودش را به آغوش او سپرد. سر روی شانه اش گذاشت. در حالی که هق هق می گریست با با صدای بغض آلود و خسته نجوا کرد: بریدم!... از این زندگی لعنتی سیرم....
- باز که داری ناشکری می کنی پسر جان. چی میخوای که دلت از زمین و زمان پره؟... وقتی در خونه خدا میشینی ناامید نباش...
- خدا هم از من دست کشیده.
جعفر آقا لبخند گرمی زد: نه... خدا دوستت داره که عاشقت کرده .چون خودش از همه عاشقتره... حالا بلند شو بریم زیارت....
کیان از او جدا شد. سرش را به زیر انداخت: نمیتونم... پاک نیستم .
جعفر آقا لبخندش را تکرار کرد: چرا هستی... با اشکات غسل کردی....
پیرمرد زیر بازوی او را گرفت و کمکش کرد تا برخیزد. وقتی صاف ایستاد اشاره‌ای به تابلو کنار در کرد: چند سال پیش یه بنده خدایی از این بازار رد میشد... اون وقتها صحن و سرای این امامزاده به این بزرگی نبود. این جا چند رکعت نماز خوند .گم شده داشت. می گفتند نوه اش رو گم کرده ...نیت کرد و اینجا رو به این باشکوهی بازسازی کرد.
جعفر آقا سرش را برگرداند و به نگاه کیان خیره شد: به نیت آخر عاقبت بخیری و سلامتی نوه گمشده‌اش... اسمش حبیب بود.
صدای جعفر آقا مثل زنگ در گوش کیان صدا کرد و بی اختیار پلک هایش را باز کرد. قلبش به شدت می زد. کنار دیوار خوابش برده بود. عرق سردی روی بدن نشسته بود. باورش نمیشد، خواب جعفر آقا را دیده باشد. نگاهش بی اختیار به سمت تابلو جلو در امامزاده چرخید. برخاست و با گام های لرزان به سمت تابلو رفت" موقوفه حاج حبیب" نام حبیب تکانش داد. پاهایش سست شده بود. نگاهش بهت زده به سمت گنبد امام زاده پر کشید. قلبش لرزید و بی اختیار نجوا کرد: خدای من!...
این دنیا چقدر کوچک بود. قدرت اندیشیدن به هیچ چیز را نداشت. نگاهی به ساعتش انداخت عقربه های ساعت از سه گذشته بود. زمان زیادی را در خارج از بیمارستان سپری کرده بود. دلش ناگهان دچار آشوب شد و به سمت ماشینش بازگشت. وقتی پشت فرمان نشست هیجان ناشناخته و عجیبی وجودش را در بر گرفته بود .پایش را روی پدال گاز فشرد ،تا خودش را سریعتر به بیمارستان برساند. دلشوره داشت حالش را به هم میزد. نیم ساعت بعد وقتی وارد سالن بیمارستان شد با دیدن مادر باران که با صدای بلند می گریست و پدرش که سر به دیوار گذاشته بود حس کرد قلبش در سینه پاره و متلاشی شد. با وجود خوابی که دیده بود باورش نمیشد باران را از دست بدهد. اما شاید این تقدیر او بود. وحشت زده نگاهی به المیرا کرد و بی توجه به ممانعت پرستار وارد آی سی یو شد .چند پزشک و پرستار دور تخت باران را احاطه کرده بودند. پرستار مدام به او شوک الکتریکی می‌داد و بدن بی جان باران روی تخت تکان میخورد . صدای پزشک در گوشش پیچید و مثل ناقوس صدا داد: رفت... بسته از دست دادیمش...
این تکان دهنده ترین جمله ای بود که می توانست بشنود. ناگهان حس کرد نفس در گلویش گیر کرده است. تمام وجودش سست و داغ شد. پرستارها دست از کار کشیدند و یکی از آنها دستگاه‌ها را از بدن بی جان باران جدا می‌کرد. حال کیان دست خودش نبود. از دست دادن باران برایش کشنده بود و دچار جنون اش کرده بود. او نمی توانست باران عزیزش را به این راحتی از دست بدهد .مرگ!... نه او نمرده بود... نه!... همه دروغ می‌گفتند. آری چنین ترجیح میداد. بی اختیار کلت کمری اش را از زیر کتکش بیرون آورد و وارد اتاق ش.د دستانش می لرزید اما انگشتانش روی ماشه ثابت مانده بود. فریاد دیوانه وارش همه را ترسانده بود: دست بهش نزنید کثافتا!... بیرون.... همه گمشین بیرون. صدای اعتراض پزشک در گوشش پیچید: چیکار می کنی؟
- خفه!... همه خفه... همه گمشین بیرون تا نکشتمتون ...قاتل ها...

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی