پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 164
از آرامشی که در آغوش و از صدای دلنشین و زیبایش گرفتم، لبخندی بر لبانم جاری شد.
- تو چی؟ تو نگفتی ها.
- من که از احساسم دیر مطمئن شدم. مثلا اون روزی که مامان گلی حالش بد شد و سر تو داد و بیداد کردم و تو اون جوری ناراحت شدی و گریه کردی، دلم گرفت. وقتی مریض شده بودی بدجور نگرانت بودم. وقتی اومدی کنسرت حس خوبی داشتم، انگار لبخندت رو می دیدم، انرژی می گرفتم. کم کم تو قلبم جا گرفتی.
- اون موقع همش نگران بودم درباره ی من فکر دیگه ای نکنی. یه وقت فکر نکنی که من به کس دیگه ای هم اینا رو گفتم. جاوید به جون خودت من...
انگشتش را روی لبم گذاشت و با اخم گفت: هیس! این حرفا چیه خزان؟
با ناراحتی زمزمه کردم: نمی خواستم یه وقت فکرت درباره ام عوض شده باشه.
با همان اخم گره خورده در پیشانی اش گفت: من هیچ وقت فکر بدی درمورد تو نمی کنم. من عین چشم هام بهت اعتماد دارم. من هیچ وقت حتی به مهربونیت، خانومی، نجابت و پاکی تو شک نمی کنم خزان. پس دفعه ی آخرت باشه از این حرفا می زنی.
از این که به من اعتماد داشت، حس خوبی پیدا کردم و جواب دادم: چشم. جاوید خیلی دوست دارم.
حلقه ی دستانش دور تنم محکم شد و بوسه اش روی موهایم نشست.
- منم دوست دارم عزیزدلم.
پتو را بالا کشید و در حالی که دستانش روی موهایم نوازش گر حرکت می کرد گفت: خوب بخوابی خانومم.
از نفس های منظم شده اش فهمیدم که خوابش برده. لبخندی زدم و چشمانم را با حس خوب آرامش روی هم گذاشتم و به خواب رفتم؛ خوابی پر از آرامش که این حس خوب از در کنار او بودن نشأت می گرفت.
چشمانم را که باز کردم صدای گاو و گوسفندها از بیرون به گوشم خورد.
نگاهی به جای خالی جاوید کردم و از جا بلند شدم. مشغول جمع کردن و تا کردن پتوها بودم که در باز شد و جاوید داخل آمد.
لبخندی زدم: صبح بخیر.
جوابم را داد و گفت: لباسات رو عوض کن، نوه ی آهو خانوم اومده.
سری تکان دادم و از داخل ساکم تونیک و شالی را بیرون آوردم و شانه‌ام را دست گرفتم که جلو آمد و کنارم روی زمین نشست‌.
شانه را از دستم گرفت و پشت سرم نشست.
همان طور که به آرامی شانه را روی موهایم می کشید گفت: وقتی بیای تو خونه ی خودمون و زندگیمون رو با هم شروع کنیم باید چند تا قانون رو رعایت کنی.
متعجب گفتم: چی؟!
- اول اینکه خودم دلم می خواد هر روز موهای خوشگلت رو شونه کنم و ببافم.
خنده ای روی لبانم نشست.
- یه چیز دیگه هم این که، حق نداری از اون حرف های دیشب بزنی و با اون فکرهای الکی خودت رو اذیت کنی. فهمیدی؟
خیلی زود متوجه شدم منظورش همان شک و تردیدها بوده.
کش را به پایین موهایم که بافته بودشان بست. رویم را برگرداندم و نگاهش کردم.
- باور کن دست خودم نیست. یه وقت هایی این جور فکرهایی میاد سراغم. همش می ترسم تو جور دیگه ای درباره ام فکر کنی.
اخمی در پیشانی اش نشست و جدی پاسخ داد: من دیشب هم بهت گفتم که هیچ وقت همچین فکری در مورد تو نکردم و نمی کنم. خزان، من بهت اعتماد دارم، دوست دارم. دلم نمی خواد با این فکرهای پوچ و الکی خودت رو آزار بدی. این فکرها رو بریز دور. باشه؟
لبخندی روی لبانم نشست: هر چی تو بگی.
اخم هایش باز شد.
- همیشه هم از این لبخندهای خوشگلت واسم بزن.
لبخندم عمق گرفت و گفتم: چشم.
- آفرین، حالا شد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی